برف به تقلید از عشق باریدنش گرفته بود؛ آن هم چه باریدنی. همه‌ی آسمان را دربست قُرُق کرده و می‌خواست همین چند لحظه تمام حرف‌های قلمبه شده در گلویش را بر سر و صورتمان بریزد.

حرف‌هایش شنیدنی و عجیب بود. چارچوب‌ها مانع از شنیدن می‌شد، باید از حصار در و دیوار فراتر می‌‌رفتی. فراتر رفتم.

قدم به قدم دیوانه‌وار گوشم به او بود. چه دل پری داشت. همینطور سفیدی‌اش را به رخ من و دیگران می‌کشید؛ عجیب فخر می‌فروخت. 

حرف‌های حسابش جواب نداشت. دانه‌دانه‌اش که بر کف دستانم و سطح زمین می‌نشست، از شرم گِرِه‌های درونی خود، در کمتر از یک چشم‌بهم زدن، آب شده و کف دستم راه می‌افتاد‌.
اما هر گِرِهی اینقدر زود باز نمی‌شود. مثل گره‌های درونی یک نِی که سخت‌تر از این حرف‌ها هستند، اما اگر باز نشود، نوایی در کار نخواهد بود و درست مثل گره‌های دل خودم که نفحات در آن کارساز نیست؛ داغ شنیدن یک نوای ملکوتی را به دلم گذاشته‌‌اند.

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق‌ است کاندر نی فتاد
جوشش عشق‌ است کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هایش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

( دفتر اول مثنوی)


معمولا از قیافه‌های مردم می‌فهمم که هوا سرد است، سرماسنجم از کار افتاده. گرچه نوک بینی‌‌ها و گونه‌های سرخ گاهی غلط‌ اندازند؛ مثل من که سرخ شده، دستانم از سرما خشکش زده، اما سردم نبود، حضور برف گرمای عجیبی به جانم بخشیده بود، حرف‌هایش دلگرمم می‌کرد.


همه در حال فرار بودند، کسی طاقت شنیدن سخنان برف را نداشت، پیاده‌ها که چنان در تکاپوی ترجیح فرار بر قرار بودند که گویی نیزه و  شمشیر از آسمان می‌بارید، یا به زیر چتر خزیده یا در زیر یک سایبان در پیاده‌رو پناه گرفته بودند. کسی هم که چتر نداشت با کیسه‌ای پلاستیکی سر خود را از اصابت موشک‌های منهدم کننده‌ی برف در امان نگه‌داشته بود.
برای اولین بار بود که از نگاه‌های مردانی که در داخل کاپشن‌هایشان خزیده  وتند و تند راه می‌رفتند، حسرت و حسادت به ن را می‌دیدم که حداقل پناهگاه و سایبانی روی سرشان است.
 
هرزچندگاهی چنان ننگ دانه‌های برف را از شانه‌ها و سر و وضعشان می‌تکاندند که نکند زبان سرخ و صریح برف، سر سبزشان را بر باد بدهد، همه سردشان بود، من اما سردم نبود، چتر هم نداشتم، لباس گرم هم نپوشیده بودم و سر و صورتم مورد اصابت گلوله‌های برف قرار گرفته بود. از سفیدی بیش از حدش خجالت می‌کشیدم دلم نمی‌آمد این همه روشنی را به زمین گرم بزنم.

کمی جلوتر اما سردم شد، قلبم قندیل بست، فکرم منجمد و چشم‌هایم تار شد. با پیرمرد همیشگی سر خیابان روبرو شدم، همان مردی که محاسنش ازقضا روشن‌تر از سفیدی برف‌ بود. باز هم جعبه‌ای پرتقال، جعبه‌ای سیب، جعبه‌ای گوجه‌فرنگی، یک گونی سیب‌زمینی، یک گونی پیاز، ترازویی سنگی‌ روبرویش، پتویی به خود پیچانده و دستانش را روی آتشی که به پا کرده بود، به هم می‌مالید.
 
فکر نمی‌کردم در این برف باز هم حضور داشته باشد. هر روز می‌بینمش و مجبورم از کنارش بگذرم. همین چند قلم جنس را یک گوشه خیابان، کنار تیرچراغ برقی بساط کرده، می‌نشیند و فقط به مردم نگاه می‌کند؛ با همان چشمان رمزآلود و خنده‌ی ظریف گوشه‌ی لب و گوش‌های سنگینش که اگر قصد خرید از او داشته باشی یا باید تا جان داری فریاد بزنی یا به جنس مورد نظرت اشاره کنی و مقدارش را با سنگ‌ ترازوهایی که به دستش می‌دهی، به او بفهمانی. خیلی قادر به صحبت‌کردن نیست اما قدرت عجیبی در سکوت دارد که این روزها کمتر می‌توان شنید. گاهی فکر می‌کنم این حجم از خموشی را نمی‌توان یک تنه به دوش کشید؛ مگر اینکه از هم‌زبانت جدا افتاده باشی .

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا
 .

پی‌نوشت
کاملا مشخصه که هدفم فقط به‌روز‌رسانی وبلاگ بود و حرفی برای گفتن نداشتم یا بیشتر توضیح بدم؟!


 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ویلا جا استراحتگاه امن شما Matt مدیریت ریسک در بازارهای مالی وفارکس بـــــــــحر العلوم طراحی رنگ آمیزی و تبلیغات رسانه ای کوثر همدان free pc game آپشن خودرو | گندم کار طلبه نیوز تعميرگاه مجاز تعمير لوازم خانگي