گاهی از بودن زیادِ از حد خودت، نفسات میگیرد. جایت را تنگ کردهای. مدام به خود میگویی کمی آنطرفتر بنشین دارم خفه میشوم. اما او مثل بختک به زندگیات چسبیده. بیخ ریشت را گرفته و با آن چشمهای از حدقه در رفته و بازار شام افکار و لبخند مضحکش زل زده به چشمهایت.
به صرافت میافتی که خِرش را سفت بچسبی و بگویی خواهش میکنم کمی نباش، یا حداقل آن طرف را نگاه کن، دِ آخر پدر آمرزیده، محض رضای خدا هم که شده لااقل این نیش ات را ببند! این را هم نمیتوانی! و او باز هم لبخندش، لبخند زشتش را تحویل ات میدهد و حتی وقیحانه این بار چشمهایش را تیزتر کرده و شروع میکند به ویز ویز کردن دم گوشات.
گاهی فقط و فقط میخواهی کمی دور شود، کمی نبینیاش، کمی نباشد، تا در تنهایی نفسی بکشی. از سر و صداها و ابراز وجودهایش به تنگ آمدهای. میخواهی حالا که او نمی رود و دست بردار نیست، خودت بار و بنهات را جمع کنی و بروی. بزنی به دل جاده. مقصدش اصلا مهم نیست. اصلا هر جا. فقط میخواهی تخته سنگی بلند داشته باشد بر روی ساحلش، آسمانش سرخابی، ابرهایش تکه پاره، خورشیدش مردّد در ماندن یا رفتن، امواج دریایش آرام، هوایش سرد، موسیقیاش بیوقف؛ ترجیحا "از آن آوازهای مانده در گوش صدفها با همنوازی طنینِ سازِ باران"، به وسعت یک ساحل تنهایی؛ البته نه از آن قسم تنهاییهای لَزِج و چندشآوری که هر روزه در میان آدمیان داری. فقط همینها را داشته باشد کافی است. آهان یک چیز دیگر ؛ داشت یادم میرفت؛
یک دفتر و قلم و غزلیات شمس هم روی همان تخته سنگ باشد. عالی شد. چیز دیگری لازمم نمیشود .
دلم هوس کرده. هوس ساعتها و روزها مات و مبهوت ماندن در خلوتِ سکوت.سکوتی که صدای امواج و مرغان دریایی عمیقترش کرده باشد.
همین!
خلوتی خواهم گزیدن زین هیایوی نهان
لیک اینجاها و آنجاها و هر جا را چه سود
خلوتی خواهم که پر باشد ز عطر جَلوتش
با مشامی که ندید از کوی او بویی چه سود
بر در دل ایستادن نیزه بر دست و پریشان
سدْ رهِ اغیار، ازو نقشی ندیدن را چه سود
خواب ناگه خیمه زد بر سرسرای دیدهام
از پیاش رؤیای دیدن تا نجستن را چه سود
بازهم دیده به راه و خیره بر هر چشم مست
نیست اما پرتویی از نار حیرانش چه سود
گشتم آخر بیخود و سرگشتهی هر برزنی
گمشدن در کوی او، راهی نبردن را چه سود
درباره این سایت