از این همه خودناباوری دلم می‌گیرد. هیچ چیز به اندازه‌ی حس ضعف حالم را بد نمی‌کند. به معنای واقعی کلمه عذاب می‌کشم وقتی می‌بینم یک دختر خود را ضعیف و ناتوان می‌داند. دائما در پی کسی است که باشد تا به او تکیه کند، باشد تا خوشحال شود، باشد تا قوی شود، باشد تا خوشبخت باشد، باشد تا دیده شود، باشد تا هویت یابد. گویی از همان ابتدا موجودیتش به بودن دیگری گره خورده.

 خود را به در و دیوار می‌کوبد تا آن دیگری را بیابد. جالب‌تر اینجاست که در این راه اصلا ناامیدی به وجودش راه ندارد. تمام عمرش را به انتظار همان منجی هستی‌بخش چشم به راه می‌گذراند، تخیل می‌کند، توهم می‌زند، سعی می‌کند رنگ واقعیت به تخیل‌ها بزند؛ پس دست به کار می‌شود، دوره می‌افتد به دنبال گمشده. از این کوی به آن برزن. هر بار نشانه‌ای در چشمان کسی می‌یاید، به دنبالش می‌دود، به او می‌رسد، نزدیک می‌شود، ذوق می‌کند، با او راه می‌افتد به این امید که خوشبختی را یافته است به دنبالش راه می‌افتد به هر کجا که خاطر خواه اوست.‌‌‌ می‌رود اما خودش هم نمی‌داند به کجا، چون اصلا راهی برای خود ترسیم نکرده بود؛ او تمام عمر به دنبال کسی بود که همراهش باشد اما هیچ گاه نه خودش را شناخت، نه راهش را، نه هیچ تصویر روشنی از مسیر و مبدأ و مقصد در ذهن داشت.

 از وقتی خود را شناخت به او فهمانده بودند که خودت به تنهایی هیچی.  اگر آن کسی را که قرار است تو را به وادی خوشبختی و آرامش برساند، نیابی، تا پایان عمر محکوم به عذابی و یک مهر بر پیشانی‌ات با عنوان " ترشیده" نقش خواهد بست. دیگران به چشم حقارت نگاهت می‌کنند و هر کسی به محض دیدنت، تو را در ذهن خود به صورت یک فرد پر نقص و عیب و ایراد مجسم می‌کند که لیاقت برگزیده شدن را هیچ‌گاه نیافته است. سنگینی نگاه خانواده وقتی به عروسی کوچکترین دختر فامیل دعوت شده‌اند، همه‌ی وجودت را می‌سوزاند  این‌ قسم افکار و سخنان را از هم‌جنسان و به ویژه شاگردانم کم نشنیده‌ام.
معمولا هر بار که وقت آزادی در کلاس‌ها پیدا می‌کنم، یک چالش وسط انداخته، بچه‌ها را به فکر کردن و شرکت کردن در بحث‌ها مجبور می‌کنم. بحث‌هایی که بیشتر از« أفعَلَ، یُفعِلُ، إفعال، أفعِل» و « مرفوع و منصوب و مجرور و مجزوم» به دردشان می‌خورد؛ یک درس اجباری که آن هم باید به خاطر ت‌های اجباری، شش هفت سال در پاچه‌ی این بنده‌ی خداها فرو می‌کنند و این‌ها هم براساس اصل پذیرفته شده‌ی "اجبار و تسلیم" حق دم برآوردن ندارند و این وسط نه تنها وقت خودشان که وقت و عمر معلم هم به فنا رفته زیرا تنها زورشان به این معلم می‌رسد که پوستش را بکنند ( به خاطر این ت‌ها کسی زبان عربی را به عنوان یک زبان مستقل بین‌المللی نمی‌شناسد که هر کس می‌تواند دلیلی برای یادگیری‌اش داشته باشد)

خلاصه اینکه سعی می‌کنم از هر زمانی به بهانه‌ی استراحت و آنتراک و این صحبت‌ها برای گفتن چیزی که ممکن است به کار بچه‌ها بیاید استفاده کنم. به شدت معتقدم در مدرسه باید جسارت "تفکر و تکلم" را به بچه‌ها آموخت. البته این را هم بگویم که روابط من با شاگردانم کاملا دوستانه بوده و از جدّیت و اُبهت‌های معلمی _ شاگردی خبری نیست. با من راحت‌اند و از دغدغدها و مشکلاتشان به صراحت می‌گویند، معمولا زنگ تفریح و استراحت ندارم و در حال پاسخگویی به سوالات خصوصی یا عمومی بچه‌ها هستم. می‌فهمم که گاهی فقط دوست دارند با کسی حرف بزنند و من هم اگر راه حلی نداشته باشم با تمام وجود گوش و چشم می‌شوم برای شنیدنشان

امروز هم ناخواسته بحث ازدواج پیش کشیده شد. همیشه به هر بهانه‌ای سعی می‌کنم درمورد خودباوری با این دختران صحبت کنم. و با رفتارم عزت نفسی که هیچ جا دریافت نمی‌کنند، به وجودشان القا کنم. برایم خیلی جالب بود که تمام دغدغه و همّ و غمشان در حال حاضر به گفته خودشان "ترشیدن" است. بله گودزیلاهای دهه هشتادی در این اوضاع نابسامان از هر لحاظ، بیش از هر چیز اضطراب پیدا نکردن شوهر دارند! به صراحت می‌گویند دختری که دوست‌پسر یا شوهر نداشته باشد در این جامعه هیچ چیزی نیست، هیچ کس آدم حسابش نمی‌کند، حتی اگر موفق‌ترین فرد جامعه باشد باز هم هیچ است و نمی‌تواند رنگ خوشبختی را ببیند

نمی‌دانم این افکار باطل تا کی و کجا قرار است ادامه پیدا کند.نمی‌فهمم تا کی قرار است دختران از زیر بار مسئولیت‌ بودن و هستی داشتن طفره بروند و همچنان منتظر بمانند که یک بنده خدای از دنیا بی‌خبر با اسب سفید معروفش از آسمان تالاپی بیفتد وسط زندگیشان و هر آنچه که خودشان برایش کوچک‌ترین تقلایی نکرده‌اند، به آن‌ها ارزانی دارد. بیاید و یک شبه با خواندن وِردی، از این آدم‌های افسرده و ملول و بی‌عزت‌نفس، دخترانی عاشق، شاد، خوشبخت،آرام، خودباور و موفق از هر لحاظ بسازد. همان کسانی که اطرافیانشان نمی‌توانند دو کلمه با آن‌ها حرف بزنند و چیزی مخالف میلشان بگویند و با کوچکترین سختی از هم متلاشی می‌شوند، انتظار دارند کسی به صرف آمدنش طعم عشق را برای همیشه به ذره‌ذره‌ی وجودشان تزریق کند. نمی‌دانم اینان همسر می‌خواهند یا غول چراغ جادو؟!

بالأخره چه زمان این باور در اذهان برخی جای می‌گیرد که همسر قرار است تنها یک "همسفر" در مسیر زندگی باشد؛کسی که راهش با راه تو یکی باشد و اگر به درستی انتخاب شود، سختی‌ها، مشقت‌ها و وحشت‌های این راه پر پیچ و خم را بهتر و با سرعت بیشتری می‌توان پیمود تا با هم به تکامل رسید، نه کسی که قرار است مرا کول کند و به سرعت برق به تکامل برساند
آخر کی قرار است بفهمیم تا زمانی که هر کس از بودن در کنار "خودش" به آرامش نرسد، تا وقتی نتواند خود را خوشبخت کند، هیچ کس توان خوشبخت کردنش را نخواهد داشت


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معرفی کالا فروشگاهی ایموجی لوله و اتصالات نوین محصولات حرفه ای بیوتی رویال برگزار کننده دوره هاي مديريت آتلیه عکاسی و فیلمبرداری ای وای بر من طراحی سایت و سئو سایت فروش ملزومات چاپ سیلک