گفت: " مادر الهی که هیچ وقت گرفتار درد نشی"!


 نفهمیدم این جمله‌اش شوخی بود یا نفرین؟! مگر می‌شود در این دنیا بود و درد نکشید؟ جز نفرین چه می‌تواند باشد که به یک نفر بگویی به بی‌دردی مبتلا شوی؟

نمی‌دانم.شاید این برای من نامأنوس و عجیب باشد. هیچ لحظه‌ای از زندگی‌ام‌ نبوده که به دردی مبتلا نبوده باشم. حتی فکرش هم برایم باورنکردنی است که آدم یک روز از خواب بیدار شود و ببیند هیچ دردی ندارد! اصلا در ذهن آدم‌های بی‌درد چه می‌گذرد؟ چه شکلی‌اند اینجور آدم‌ها؟ یعنی واقعا شاخ و دم ندارند؟ مگر می‌شود درد نداشت و از تعجب شاخ و دم درنیاورد؟! مگر می‌شود شبی از فرطِ خستگیِ دردهایِ روح و فکر و جسم، به بالین رفت و با خود فکر کرد که امروز هم که دردی نداشتیم و عجیب‌تر اینکه هنوز سرش به بالش نرسیده، خوابش هم ببرد! 

اگر درد نبود واقعا دنیا چه شکلی می‌شد؟ اگر درد گرسنگی و تشنگی نبود، بشر از جایش هم‌تکان می‌خوردچه برسد به اینکه به فکر تأمین خوراک برای خودش باشد؟ اگر از درد جهل به خود نمی‌لولید، به دنبال علم می‌رفت؟ اگر درد ظلم به استخوانش نمی‌رسید، مفهوم عدالت را می‌فهمید که بخواهد برایش از هر چه دارد و ندارد بگذرد؟ اگر درد نیازهای رنگارنگ نبود، جهان اینگونه رنگارنگ و پر زرق و برق می‌شد؟ اگر درد هجران از معشوق نبود، شور و شوق وصال مفهومی پیدا می‌کرد؟

دوباره می‌نشینم به نظاره‌ی زندگی‌ام تا به امروزش؛ هر بار که در زندگی یک قدم پیش رفته‌ام، یک قدم قبل‌ترش دردی بوده که همان درد از جا بلندم می‌کرد. هر چند گاهی همان درد‌ تا مدت‌ها زمین‌گیرم می‌کرد، اما تا کمی تسکین پیدا می‌کرد و از پسش بر می‌آمدم، همین قدرت بلندم می‌کرد تا یک قدم بردارم و به درد تازه‌ای مبتلا شوم. هر روز که می‌گذرد بیشتر مفهوم تضاد را در زندگی درک می‌کنم و در برابر درد، سکوت و پذیرشم بیشتر می‌شود.

«درد است که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی‌درد او را میسر نشود؛ خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.

 تا مریم را درد زِه پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که آیه فأَجَاءَها المَخاضُ الی جذعِ النخلةِ؛ او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوه‌دار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود، عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل  خود پیوندد، الا ما محروم مانیم و ازو بی‌بهره». (مولانا: فیه ما فیه)

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟!

نمی‌دانم. اما بعضی دردها آنقدر بوده‌اند که اگر نباشند، آدم نگرانشان می‌شود؛ مثل درد بی‌خوابی که یکی از مزیت‌هایش بهره‌مندی از س و آرامش شب است؛ دردی که آدم را به چنین نشخوارهای ذهنی می‌اندازد!

یا مثلا دردِ بی‌دست و پا بودنِ دلی که هم در پی عشق است هم تاب و توان تحمل آتشش را ندارد.

 



ندارد پای عشق او، دل بی‌دست و بی‌پایم


که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می خایم



میان خونم و ترسم، که گر آید خیال او


به خون دل خیالش را، ز بی‌خویشی بیالایم



خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند


به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم



منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی


ز من گر یک نشان خواهد، نشانی‌هاش بنمایم



همه گردد دل پاره، همه شب همچو استاره


شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم



ز شب‌های من گریان، بپرس از لشکر پریان


که در ظلمت ز آمدشد، پری را پای می‌سایم



اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید


من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم



رها کن تا چو خورشیدی، قبایی پوشم از آتش


در آن آتش چو خورشیدی، جهانی را بیارایم



که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همی‌سوزد


و هر دم شکر می گوید، که سوزش را همی‌شایم



رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم


که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم



مولانا


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کامبيز ابراهيمي اولین تگ! لنز بی رنگ آتنا - نماینده رسمی آنتی ویروس وبلاگ تخصصی مهندسی مکانیک کلاس هشتم شهرآوا هَمون دانش