آدم‌هایی که به سکوت و در خودفرورفتگی بیشتری محکومند، غالبا منتظر کسی نیستند که لی‌لی به لالایشان بگذارد و از جا بلندشان کند؛ بلکه بالاخره خودشان مجبور می‌شوند بلند شوند،کمرهمتشان را محکم بسته و با جارویی به جان در و دیوار غبار گرفته و تارعنکبوت‌بسته‌ی دلشان بیفتند. آخر آدم تا آخر عمرش که نمی‌تواند در زباله‌دانی نفس بکشد، آدم زنده، زندگی می‌خواهد.

 پس هر چقدر هم که تنبل باشی، آخرش مجبور می‌شوی بلند شوی و تکانی به خودت و فرش زیر پایت بدهی. آشغال‌ها را  جمع کنی و بیرون بگذاری، وجب به وجب خانه را برق بیندازی ، ظرف‌های یکسال مانده و رخت چرک‌ها را بشوری. یک متر گرد و غبار خوابیده روی وسایل را بزدایی، با شوینده‌‌های قوی دمار از روزگار سرامیک‌های سیاه‌شده‌ی آشپزخانه و سرویس‌ها در‌آوری، همه‌ی پرده‌های تیره را  بکنی، شیشه‌ها را پاک کنی، در و پنجره‌ها را باز کنی، حیاط را آب‌ و جارو کنی، دستی به سر و گوش شمعدانی‌های خشک شده بکشی و جا را برای نفس کشیدن همان کوچک‌ترین جوانه‌ از زیر برگ‌های زرد و خشکیده باز کنی. باغچه‌ی کوچک را سر و سامانی بدهی، شیر آب را باز کنی و شیلنگ را بالای سرت بگیری و در سوز و سرما،با آبی سرد به جان نیمه جان، جانی تازه ببخشی.

پس از آن به آشپزخانه برگردی، چایی دم کنی، نوای موسیقی در فضا بپراکنی،  با محتویات یخچال، دست به کار طبخ خوشمزه‌ترین غذایی شوی که به ذهنت می‌رسد، در حین آشپزی، آواز بخوانی، به انتظار دم کشیدن‌ها و جا افتادن‌ها، دفترت را باز کنی و باقی‌مانده‌ی آشغال‌ها را روی دفتر بریزی، پس از آن دفتر را ببندی، زیر شعله‌ها را خاموش کنی، برای خودت یک لیوان چای   گلاب بریزی و جلوی پنجره‌ی باز بنشینی که اینبار نوای باران، تارهای وصله‌ شده‌ی دلت را بنوازد.

داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

آه بی‌ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار

من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار

شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار

شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار

ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار

برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار

چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار

خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار

روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار

شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار

مولانا

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سلسله خاکسار جلالي ابوترابي غلامعليشاهي خرید پارکت ، کفپوش و کاغذ دیواری هزار باید و نباید دندانپزشکی سایت مشتری یابی پیامکی ارامش_محبت مگا گیم | حامی گیمر ها Kim بیمه ایران نمایندگی عربی سلامت دارو you movies