نبودن در لحظهی حال؛ یعنی درست جایی که میفهمی "ذهن" دوباره پایش را از گلیمش درازتر کرده و باز هم به عیاشی رو آورده و از کنترل به کلی خارج شده است.
دوباره شبها دیر میرسد و نمیدانی باید بروی و از کدام خرابشده جمعش کنی. تا صبح بیدار نگهات میدارد؛ از دلشوره نمیتوانی پلک روی هم بگذاری، دلت هزار راه بیخود و باخودِ رفته و نرفته را با هم یکجا طی میکند آنوقت دم صبح وقتی خرامان خرامان از راه میرسد و قیافهی آشفتهی تو را میبیند، اصلا به روی خودش نمیآورد، یک سلام خشک و خالی تحویلت داده و کاملا ریلکس روی رختخواب میافتد و همزمان سفارش هم میکند که کسی بیدارش نکند، چون خسته است و تو مجبوری همان نگاه معنادارت را هم پس بگیری و تسلیم اوامر ایشان باشی!
نبودن در لحظه؛ یعنی وقتی ذهن خودش یک پا نویسنده میشود، یعنی وقتی هم که دیگر جان و حال و حوصلهی نوشتن را نداری، دست به کار شده، در ورودی اعصابت بساط کرده و بلند بلند شروع به نوشتن میکند؛ گاهی داستان مینویسد، گاهی جملات عاشقانه_عارفانه، گاهی گزارش کاری از عملکرد هفته، ماه، سال یا حتی سالهای گذشته ارائه میدهد، گاهی در مجامع عمومی شروع به سخنرانیهای طوفانی میکند، گاهی گانگستر شده و بازی و پلیس راه میاندازد و گاهی به نمایشنامه آن هم از نوع هندیاش روی آورده :| و راجو وار اشک ملتی را در میآورد :/
نبودن در لحظه، فقط زمانی که خود در میان جمع و ذهنات جای دیگر است، رخ نمیدهد؛ حتی زمانی که هست، باز هم نیست! نباید انتظار داشته باشی دل به دلت بدهد. وقتی دلت از تنهایی پوسیده و میخواهی کمی در کنارت باشد، دو تا استکان چای بیاورد، روبرویت بنشیند، به چشمانت خیره شود و یک دنیا حرفهای نگفته را از غوغای سکوت چشمانت بخواند، با این که هست، خود را به نبودن میزند و سرش را در گوشی و لپتاپ فروتر کرده و تنهاییات را یک دنیا تنهاتر رها میکند.
نبودن در لحظه، به قول محمود دولت آبادی به معنای کُشتن زندگی است؛ زمانی که میگوید:
« آن جا یک قهوه خانه بود.
اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا؟
دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم؟
و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،
همیشه عجله.
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی،
همیشه زندگی را کشته ام…»
پ.ن: در یک کلام نبودن در لحظه؛ یعنی زمانی که ساعت ۳ نصفه شب باشد و هنوز خوابت نبرد و فردا صبح هم قرار باشد با گوزیلاها سر و کله بزنی، در عین حال این همه مهمل میبافی که شاید سر و کلهی خواب پیدا شود، اما زهی خیال باطل :|
درباره این سایت