نمیدانم تا به حال مفهوم چلانده شدن را با گوشت و خون و استخوانت لمس کردهای یا نه؟ اینکه زندگی تو را در مشتش گرفته و تا جایی که میتواند میفشارد. نمیدانی با این چلاندن در پی چه چیزی است. هر بار فشار را از یک سمت بیشتر احساس میکنی؛ گاهی از راست، گاهی از چپ، گاهی از بالا، گاهی از پایین؛ اما گاهی از همهی جهات.
هر بار که فشار را با خدم و هشمش می بینی که از یک سمت پیش می آیند؛ میتوانی داد و بیداد راه بیندازی، بد و بیراه نثار عالم و آدم کنی، فریاد بزنی، خودزنی کنی، گریه کنی. هر چند دردی از دردهایت کم نمیکند، اما گویی با این خودزنیها فقط میخواهی هوش و حواست را از درد چلاندن پرت کنی.
فکر میکنی خودزنی بهتر از له شدن زیر دست و پای وحشیگریهای روزگار است. شاید با این سر و صداها میخواهی ثابت کنی که گرچه زورم به زورت نمیرسد، اما در حد بهم ریختن اعصابت که میتوانم از خود دفاع کنم. حداقلش این است که دیگران میبینند من با تو گلاویزم و این فریادها را نشانی از سرسختی و قدرت من میبینند. اینگونه اگر جان سالم به در ببرم، مرا قهرمان میدانند و اگر زیر این فشار، طاقتم طاق شود، برای همیشه در خاطرشان به عنوان یک جنگجوی سرفراز باقی خواهمماند؛ کسی که تا لحظهی آخر دست از مبارزه نکشید. فرصت خوبی است، آنها که "مبارزه نکردن" مرا ندیدهاند، آنها فقط آلودگی صوتی فریادهای مرا شنیدهاند؛ فریادهایی که نشان از یک جنگ تمامعیار است.
زندگی برخی با همین فشارهای یک طرفهای، به ته خطش میرسد، اما برخی نه، به سطوح بالای فشار در جوانب مختلف آن راه پیدا میکنند. دیگر این فشار از یک جهت و بر یک عضو نیست. وقتی صحبت از یک نبرد همهجانبه است، خود را از هر سو در محاصره میبینی، وقتی که دورهات میکنند و دیگر راهی برای فرار و هوایی برای فریاد نمییابی.
اینجاست که سر جای خود میایستی و بی سر و صدا و جار و جنجال، چشم به چشمان مرگ میدوزی. از تمام شیرهی جانت برا حفظ جان مایه میگذاری. دیگر حتی فرصت آه و ناله و داد و بیداد هم پیدا نمیکنی. به معنی واقعی کلمه میدانی که اگر نایستی، زمینت میزند و اگر نکشی، میکشدت. میجنگی فقط برای بودن.
دیگر به دنبال معنایی برای هستی نمیگردی، آن وسط با چرتکهی فلسفه و عقلانیت، برای زیستن و ارزش آن، دو دو تا چهارتا، راه نمیاندازی. همهی حساب و کتابهای یک عمرت در کسری از ثانیه رنگ میبازند. تبدیل میشوی به یک موجود که فقط و فقط یک چیز برایش معنی دارد و آن هم صرف بودن است، همین و دیگر هیچ تو هنوز هم همان آدمی هستی که با یک فشار میخواستی دست از هستی بشویی، اما اکنون که چلانده شدی، همه چیزت را برای حفظ همان هستی فدا میکنی.
گاهی به دوران کودکی و مشکلات و سختیهای زندگیام که فکر میکنم، چیزی جز آلودگی صوتی در برابر فشار نمیبینم. توان تحمل یک فشار ثابت جبری را نداشتم؛ فشاری که از وقتی چشم باز کردم خودم را در بطنش دیدم و هیچ راه رهایی از آن برایم وجود نداشت؛ تا وقتی که همان یکی بود، از من هم فقط سر و صدا بود و دیگر هیچ.
اما وقتی فشارها همه جانبه شد؛ حتی بدون اینکه بخواهم، زندگی به سکوت وادارم کرد. به بهای زیستن، نفست در سینه حبس میشود؛ چارهای نیست جز اینکه تمام تمرکزت را برای بقا در همین تنازع همیشگی، در "چشمانت" جمع کنی و در این دایرهی محاصره شده با نیزهای در دست، پیوسته در حال چرخش باشی که از پشت سر ضربه نخوری و ضربههای روبرو را دفع کنی. در این لحظه از خود قابلیتهایی میبینی که برای خودت هم باورپذیر نیست.
این شاید اوج قدرت "هستی" باشد که تا کارد به استخوانش نرسد، بروز نمیدهد. یا شاید مرز حقیقی عقل و جنون همین نقطه باشد؛ نقطه ای که همه چیز را در اوجش رنگ باخته و تغییر هویتیافته مییابی؛ در اوج ترس، امنیت را لمس میکنی. در نهایت وحشت و اضطراب، خود را در آغوش آرامش مییابی و در منتهی الیه عجز و خستگی، قدرتی وصفناپذیر در قدمها و بازوهایت میبینی؛ نه برای پیروزی و نه از ترس شکست بلکه صرفا برای بودن و ماندن.
پس به خود میگویی تا وقتی که نفس میکشم باید چشم در برابر چشم، مقابل مرگ بایستم. اصلا خدا را چه دیدی شاید با همین نگاههای خیره و بیپروا، دری به تخته خورد و مهر مرگ چهاردست و پا به دلمان افتاد و یک دل نه صد دل، شیفتهاش شدیم :) به قول نادر ابراهیمی در «کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم»:
« هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را.»
پ.ن: تصویر اول مربوط به فیلم Unbroken (2014) و تصویر دوم از فیلم Alpha (2018) است.
در این دو فیلم بیشتر از هر چیزی، نگاههای نافذی را دیدم که با قدرت هر چه تمامتر به مرگ دوخته شده بودند.
درباره این سایت