روی تخت میافتی و به سقف زل میزنی. هندزفری در گوش و آهنگی که بیشتر از صدبار از سر گرفته میشود، تکرار میشود و تو این تکرار را نمیفهمی. مثل لبخند سردی که همیشه بر لب داری و کسی پشتش را نمیبیند. مثل عالم تو در تویی که در لایههایش گیر افتادهای از دالانی به دالان دیگر خودت را کشانکشان میکشانی و هر بار پایت به جایی گیر میکند.
بین دالانهای خاطرات گیر افتادهای. آنقدر که نه صدای مادرت را میشنوی که روبرویت نشسته و چندین بار صدایت میزند نه میفهمی کلمات این کتاب بالاخره پس از این همه سر و صدا، حرف حسابشان چیست.
دلت برای ساراها یک ذره شده و دیدنشان برایت بیشتر به رؤیا میماند. چشمانت را باز میکنی و میبینی کسی هنوز از راه نرسیده، میخواهد سارایت را بردارد و برود آن سر دنیا.
صبحها که سر کار میروی و چهرهات را به سیلیهای سوز سرما میسپاری، قدم میزنی اما هیچ کس و هیچ چیز را نمیبینی.
گیر کردهای در روزهای دانشگاه. در پائیز و زمستان خوابگاه. در لحظه لحظههای لمس لطافت زندگی.
گیر کردهای در ابهامات، گیجیها، خستگیها، تنهاییها، تصمیمها، مسئولیتها و هر کدام از سویی تو را به سوی خود میکشاند.
دالانهای بیبازگشت، یکی پس از دیگری تو را در تاریکی خود گم میکنند و تو مشتاقانه در پی این ظلمت گم میشوی. حتی نمیدانی کلماتت در کدام پستو از دستت افتادند و گم شدند.
دختر تو چرا دیگر مثل روزهای کودکیات از تاریکی نمیترسی؟ چرا موجودات عجیب و غریب را نمیبینی؟ این نترسیدن ات بیش از هر چیز میترساندم. در این تاریکی چقدر میخواهی به زمین دست بکشی؟ خدا میداند آن کلمات را کجا انداختهای! نگرد، خودت را اذیت نکن، اینجا هم نیست. یادت رفته همیشه در این دالانها اولین چیزی که از دستت میرفت کلمات بودند؛ قربانیان همیشگی گمگشتگیهایت.
نمی فهمم چرا این سکوت را هیچ وقت گم نمیکنی! مثل کنه به روح احساست چسبیده و کنده نمیشود.
در آن تاریکی بین درختان راه میروم. شاخهها، سر و صورتم را زخمی کردهاند، پایم به شاخهای گیر کرده و فکر میکنم که در رفته باشد. دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده، نه کلمهای، نه نوایی، نه حتی. فقط من ماندهام و این سکوت و صداقت مسخرهی چشمانی که همیشه دستم را رو میکنند.
مطمئن میشوی که گم شدهای، وقتی شاگردِ شاعرت به چشمانت زل میزند و میگوید خانم این چه غمی است که در چشمانت موج میزند و پشت لبخندت پنهانش کردهای؟ و تو به سرعت نگاهت را میی و آن را هم در سردی لبخندت گم میکنی.
پینوشت: این متن غیر از یک هذیان گویی و تخلیه ی ذهنی فاقد هر گونه ارزش دیگری است.
اینم بگم که چه مسخره به نظر برسه چه نه، من در این عالم اساتید زیادی دارم، با تمام وجود به نشانهها ایمان دارم. هر جا سر می چرخونم برام پره از آیات، شاید هم زیادی متوهمم. صبح تا شب، آسمان و ستارگان و خورشید و درخت و کوه و رود و در و دیوار و خیابانها و شاگردان و همکاران و آدمها باهام حرف میزنن و ازشون میآموزم. من به همهی اینها مدیونم که همیشه به من میآموزند. از دوست عزیزی که ظاهرا از دست من ناراحت شده و متنی رو در همین فضا منتشر کرده، سپاسگزاری میکنم که نوشتهش بیدارم کرد و فهمیدم به چه غفلتی مبتلا شدم ، اعتراف می کنم اشتباه کردم و هیچ توجیهی ندارم. غفلتِ جهل مرکب چه بد دردیه. عذرخواهی میکنم از آن دوست عزیز و همهی کسانی که ناخواسته و نادانسته با دلی رنجور از این دارالمجانین بیرون رفتهاند. :(
درباره این سایت