می‌گویند باید بخواهی، باید بجویی، باید زمین و زمان را به هم بدوزی تا سهم خود را از دنیا بگیری. سهم خود را از زندگی برداری و بزنی به چاک. اینکه به کجا بروی مهم نیست. باید تا می‌توانی و از دستت بر می‌آید بخواهی و آرزو کنی و از پا ننشینی
ما در راه همین خواستن، "رنج" را با دستان خود برمی‌داریم که از ابتدا تا انتها دست در گلو، همراهمان باشد. دائما در وادی خواستن‌ها از کویِ این، به برزن آن در ترددیم.

 نمی‌دانم چرا رسیدنی برای هیچ کدامشان نیست. به یکی می‌رسیم، گمان می‌کنیم با رسیدن، رنج هم دست از سرمان برمی‌دارد و راحت می‌شویم، اما به محض توقف، سر و کله‌ی رنجی مضاعف پیدا می‌شود.  بلند می‌شویم تا دست به دامن خواستنی دیگر شویم و همین که راه می‌افتیم، چشمانمان به جمال انور رنجی نو، روشن می‌شود و با لبخند ژدش به ما می‌فهماند که محال است تنهایت بگذارم؛ این فکر را از سرت بیرون کن.

همینطور به این دور باطل ادامه می‌دهیم و آرامش و خوشبختی و شادی و رضایتمندی را در وادی خواسته‌ها و آرزوها جست و جو می کنیم. اما وقتی به خود می‌آییم که عمر را به باد زوال سپرده و تاب و توان را در وادی خواستن‌های مکرر به جا گذاشته باشیم. آن وقت است که آهی استخوان‌سوز از جان می‌کشیم و از خود می‌پرسیم راستی آخرش چه شد؟! بالاخره من به خواسته­ ام رسیدم یا نه؟!

من یکی که نمی‌فهمم ولی ظاهرا باید "بیدل" باشی تا بتوانی بگویی :« ترک آرزو کردم  رنج هستی آسان شد.»

یا مولانا باشی که رنج را در "خواستن" ببینی و آرامش و وحدت را  در "نخواستن". وقتی حکایت می‌کند؛
"
حق تعالی به بایزید بسطامی گفت: چه خواهی؟ او گفت: خواهم که نخواهم: "أرید أن لا أرید". حق تعالی می‌خواست او را شیخ تمام گرداند و کامل کند تا او را حالتی حاصل شود که آنجا دویی و فراق نگنجد. وصل کلی باشد و اتحاد؛ زیرا همه‌ی رنج‌ها از آن می‌خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود و البته چون نخواهی، رنج نماند." (فیه مافیه/ص: ۱۲۰)

شاید این سخنان مولانا و امثالهم در مخیله‌ی من هم نگنجد؛ اما نخواستن را کم تجربه نکرده‌ام؛ نخواستن بوی آزادگی می‌دهد و طعم پرواز. رهایی محض است. شاید این حس رهایی و سبکی از همان اتحاد برمی‌خیزد؛ یعنی زمانی که دیگر مجبور نیستی سنگینی حضور "من" و ادا و اطوارهایش را به دوش جان بکشی و متحمل رنج باشی. همان‌جایی است که حلاج‌وار می‌توان "انا الحق" گفت؛ چرا که به قول مولانا


« شخص غریق اگر هنوز بانگ بر می‌آورد که من غرق شدم، او را نمی‌توان مستغرق نامید و در اینجاست که با صراحت می‌گوید. آخر این "أنا الحق" گفتن حلاج را مردم می‌پندارند که دعوی بزرگ است، در حالی که أنا العبد گفتن دعوی بزرگ‌ است. انا الحق عظیم تواضع است، زیرا که این می‌گوید: من عبد خدایم، دو هستی اثبات می‌کند؛ یکی خود را و یکی خدا را. اما آنکه انا الحق می‌گوید، خود را عدم گرفته و به باد داده و می‌گوید که: انا الحق؛ یعنی من نیستم، همه اوست. جز خدا را هستی نیست، من به کلی عدم محضم و هیچم. تواضع در این بیشتر است.» (فیه ما فیه، ص:۴۱)

درک و هضم این سخنان گاهی برایم غیر ممکن است؛ اصلا جان کندن است. این نخواستن‌ها از تنبلی و سستی و ناامیدی نیست، از سپرافکندن و تسلیم نیست، از ضعف و عجز نیست.

 نمی‌دانم چطور می‌شود انسان‌هایی چنین آزاده شوند و رها. هیچ چیز و هیچ کس نتواند به بندشان بکشد و جام شوکران رنج را به گلویشان بریزد. اینان حتی برای دردهای روح خود نیز در پی درمان نیستند و فقط از نوای جانشان این طنین به گوش می‌رسدکه :

تنها ز تو دردی ماند، ای مونس جان با من

خواهم که نخواهم هیچ، با درد تو درمان را

*عماد خراسانی



  

 

 


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش نصب ویندوز 7 خودم و روزهایم معهدالضاد دانلود فیلم و آهنگ معرفی برترین اساتید گیتار اصفهان روزمرگی های پس از فارغ التحصیلی مجله تفریحی اینترنتی شـاپــــــرک شیرهای قطع اتوماتیک جریان گاز حساس به زلزله معصومه باقری قیمت خودرو