آلارم گوشی، مثل همیشه اتاق را روی سرش گذاشته بود و من بی‌تفاوت تنها با کش و قوسی ماهرانه، نیمی از وجودم را به پایین تخت پرتاب کرده و با تلاش‌هایی مجاهدانه، دست چپ را به طرف گوشی که به فاصله‌ی دو متری از تخت قرار داشت، می‌کشاندم. پس از ممارست‌های فراوان در حالی که همچنان یک سوم از جسم در رختخواب آرمیده بود، دوسوم دیگر را به هر جان‌کندنی که می‌شد، به تلفن‌ همراه در حال انفجار رسانده و با کشاندن انگشت مبارک به روی علامت ضربدر روی صفحه‌‌ به این غائله خاتمه داده و سر و صدای ساعت لرزانش را که کم مانده بود از گوشی بزند بیرون و یقه‌ی مرا بگیرد، خفه کردم. گوشی خفه شد و من خشنود و خرسند با تکرار مجاهدت‌ها، کشان کشان به کمک دست‌ها خود را به موقعیت اولیه رسانده و در حالی که خیالم راحت بود به اندازه‌ی کافی ساعت کوک شده دارم و خواب نمی‌مانم و می‌توانم پنج دقیقه‌ی دیگر بیارامم، چشمانم را بستم. یک لحظه یاد دیشب زمان خواب افتادم که ابرهای سرخ بر آسمان خیمه زده و دانه‌های برف آهسته و پیوسته برای به زمین رسیدن از هم سبقت می‌گرفتند؛ چه هوایی بود! کوچه یکدست سفید. در آن وضعیت با خود عهد کرده بودم که اگر فردا مدارس تعطیل باشند، به شکرانه‌ی این پیروزی، تمامی اهالی دیار بیان را به صرف شیرینی مهمان کنم. وقتی کم‌کم سیستم‌ام بالا آمد، چون قرقی از جای خود جهیده و پرده را کنار کشیدم؛ 
بله آسمان همچنان پر از سرخی و زمین پر از سفیدی! همینطور اشک شوق بود که از چشمانم فرو می‌ریخت که اف بر من! مرا چه شد که چیز دیگری از حضرت حق درخواست ننمودم
اما هنوز اطمینانی حاصل نشده بود و پس از کسب اطلاعات از مراجع ذی‌ربط(!) و دیدن پیامک خانم معاون نازنین مبنی بر اینکه
"
سلام همکاران عزیز. امروز مدرسه تعطیل است" ارادتم به چهره‌ی گوگولی و جذاب خانم معاون فزونی یافت و خواب و قرار از جانم رخت بر بست و دیوانه‌وار راهی پشت‌بام گشتم که تا پیش از طلوع مهر، دستی به مهر بر آسمان سرخ‌رنگ بر افشانم. دست‌ن و پای‌کوبان پله‌ها را دوتا یکی درمی‌نوردیدم و در آن حین سخن گهربار مادر جان گوش خیالم را نواخت که همیشه می‌فرماید: "سمیرا یه وقت خل نشی نصفه شب بری بالا پشت‌بوم! اگه یه کفتر باز یا بی‌همه‌چیز ورت داره ببرتت اون وقت حساب کار دستت میاد! به یاد این سخن اندکی درنگ نموده و با توجیه اینکه یه نون‌خور میخواد چیکار تو این وضع اقتصادی، مصمم‌تر از قبل پله‌ها را درنوردیدم. حال که بنده در صحت و سلامت کامل جسم( عقل رو مطمئن نیستم  :) ) پس از نیم ساعتی به آسمان خیره گشته و قدم‌های دانه‌های برف را روی چشمانم گذاشتم و چهره‌ی جان را با آن شستم، در گوشه‌ی تاریک اتاق با انگشتان یخ‌زده‌ی پای  نشسته و چنین می‌نگارم


دوستان جان الوعده وفا


 
شیرینی درخواستیه :) بیاین ببینم چی دوست دارین؟ :)

 
همیشه انقدر دست و دلباز و مهربون نیستم ها :)

من در خدمتم تعیین نوع شیرینی با شما فقط مراعات جیب‌های پر از خالی ما را هم بفرمایید :)

+ عنوان:

«یک شب اما درست از سر شب

برف تا آن رَف بلند آمد

ما نشستیم و گفت و گو کردیم

ما نشستیم، برف بند آمد.»

«سید اکبر میر جعفری »


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

bazar موزیک پلیر | دانلود موزیک ویدیو خارجی و ایرانی موزیک جدید مرکز شنوایی سنجی و سمعک زندگی سالم گلشن یاد Black پاسدار و عاشق ولايت بانوےِ دشتِ رؤيا علیرضا عباسی | Alireza Abbasi