دیگر نمیتوانم تحمل کنم. سرم گیج میرود و از تهوّع به خود میپیچم. میخواهم این کلمات را بالا بیاورم. کلماتی که سر دلم مانده و مسمومم کردهاند. کلماتی که آنقدر در فرو خوردنشان زیادهروی کردهام که همهی وجودم را فرا گرفتهاند. الان دیگر برایم طاقچه بالا میآیند و چه ادا اطوارهایی که از خودشان در نمیآورند. بست نشستهاند سر معدهام و خود را آمادهی یک طغیان ویرانگر کردهاند. غوغای شورشهای زیر پوستیشان اجازه نمیدهد هیچ صدایی به گوشم برسد.
چقدر دلم دریا میخواهد. درخت. کوه. جنگل. یک دنیا کویر که گنجایش این انبوه فروخورده را داشته باشد.
اصلا نه. دلم همان کوچهباغ قدیمی و ترسناک کودکی، باغ بزرگ و رود پر از شیطنت کنار خانهی مادربزرگ را میخواهد.
دلم لک زده برای غروبهایی که همانجا روبروی باغ میایستادم و در آسمان خیال به پرواز در میآمدم. گاهی موهایم را به دست باد میسپردم، دستهایم را باز میکردم و رو به آسمان، همپای پرستوها میدویدم. در خود به پرواز در میآمدم و سراسر آبی میشدم.
اصلا نه. پرواز و آن باغ رویایی و آسمان و پرندهها و رودش را هم نمیخواهم.
دلم مادربزرگ را میخواهد؛ دلم بوئیدن و بوسیدنش را میخواهد، آخ که چقدر موهایم نوازش دستانش را کم دارد. چقدر دلم برای در آغوش کشیدن مهربانی دیوانهکنندهاش پر کشیده.
می خواهم بنویسم. بیشتر بنویسم از همه چیز و همه کس. چرایش را نمیدانم فقط میدانم این کلمات لعنتی به این سادگیها دم به تله نمیدهند که از دلتنگیهایم بنویسم.
دلم خودم را میخواهد. همان دیوانهی پرشور خجالتی که مدام با خود حرف میزد و آواز میخواند.
حتی دلم غر زدن میخواهد. اما این کلمات سنگدلتر و بیرحم تر از آنند که فکرش را میکردم.
گاهی به سرم میزند و میگویم بگذار از عشق بنویسم. شاید. شاید که نه، حتما عشق دوای هر درد بیدرمان است. اما تا این کلمه را روی کاغذ میآورم، اینبار کلمات رم میکنند، خودشان را به در و دیوار دلم میکوبند، داد و فریاد به راه انداخته و مرا به غلط کردن میاندازند.
این را هم نخواستم. پس از عشق، صفحه سفید میماند،همیشه پس از عشق جز سفیدی نمی ماند. فقط صدایی که در سرم میپیچد:
"سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت"
پس از آن، دیگر تسلیمِ من است و سکوت.
و سکوت همان خورهای که به جان ذرهذرهی ذهن، دل، احساس و دلتنگیات میافتد. میافتد و میجود و تو میبینی که اینجا چه متواضعانه و بیسلاح خود را تسلیمش کردهای! و چشمهایت را میبندی و در اعماق نیستی می غلطی و آرامآرام فرو میروی.
و حالا میخواهی از نیستی بنویسی. از هوایش. از نوایش. از شکوه بینهایت حیرتش. از آب شدن و جاری شدن همهی خودت.از کلماتی که دیگر گورشان را گم کرده و از شرشان خلاص شدهای! از سکوت پر سکوتی که دیگر صدا ندارد، از ذهن و دل و فکر و احساسی که دیگر نیست؟ دارم چه میگویم؟ چه مسخره؟! چه انتظارات بیجایی!
از نیستی بگویم؟ با کدام کلمات؟ با کدام نوا؟ با کدام هوا؟ با کدام ذهن و دل و احساس؟ با کدام آشوب سرگردانکننده؟ با کدام اشک؟ با کدام لبخند؟ با کدام نگاه؟ و با کدام خیرگی؟
ولش کن، تسلیم، نمینویسم، اصلا از خیرش گذشتم.
میروم تا در رویای نیستی، همان نیستشدن، دستم را بگیرد، بَرَم دارد و با خود ببردم.
درباره این سایت