طبیبان را ز بالینم برانید
مرا از دست اینان وارهانید
به گوشم جای این آیات افسوس
سرود زندگانی را بخوانید
دل من چون پرستوی بهاری است
از این صحرا به آن صحرا فراری است
شکیب او همه در بی شکیبی است
قرار او همه در بی قراری است
دل عاشق گریبان پاره خوشتر
به کوی دلبران آواره خوشتر
غم دل با همه بیچارگیها
از این غمها که دارد چاره خوشتر
دلم یک لحظه در یک جا نمانده است
مرا دنبال خود هر سو کشانده است
به هر لبخند شیرین دل سپرده است
برای هر نگاهی نغمه خوانده است
هنوزم چشم دل دنبال فرداست
هنوزم سینه لبریز تمناست
هنوز این جان بر لب مانده ام را
در این بیآرزویی آرزوهاست
اگر هستی زند هر لحظه تیرم
وگر از عرش برخیزد صفیرم
دل از این عمر شیرین برنگیرم
به این زودی نمی خواهم بمیرم*
*فریدون مشیری
پینوشت: وقتی میبینی حرفهایت از خودت جلو افتاده، باید بست، هم دهان را هم جلوی راهی را که این خودنمای پر سر و صدا پیش گرفته.
آمدم اینجا تا خودم را محک بزنم ببینم آیا حرفی برای گفتن دارم، اکنون میبینم که نه فعلا چیزی ندارم و چیزی نیستم، میروم که از هیچ بودن و ندانستن این خود مطمئنتر شوم؛ شاید آن زمان چیزی برای گفتن یافتم. :)
برف به تقلید از عشق باریدنش گرفته بود؛ آن هم چه باریدنی. همهی آسمان را دربست قُرُق کرده و میخواست همین چند لحظه تمام حرفهای قلمبه شده در گلویش را بر سر و صورتمان بریزد.
حرفهایش شنیدنی و عجیب بود. چارچوبها مانع از شنیدن میشد، باید از حصار در و دیوار فراتر میرفتی. فراتر رفتم.
قدم به قدم دیوانهوار گوشم به او بود. چه دل پری داشت. همینطور سفیدیاش را به رخ من و دیگران میکشید؛ عجیب فخر میفروخت.
حرفهای حسابش جواب نداشت. دانهدانهاش که بر کف دستانم و سطح زمین مینشست، از شرم گِرِههای درونی خود، در کمتر از یک چشمبهم زدن، آب شده و کف دستم راه میافتاد.
اما هر گِرِهی اینقدر زود باز نمیشود. مثل گرههای درونی یک نِی که سختتر از این حرفها هستند، اما اگر باز نشود، نوایی در کار نخواهد بود و درست مثل گرههای دل خودم که نفحات در آن کارساز نیست؛ داغ شنیدن یک نوای ملکوتی را به دلم گذاشتهاند.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
( دفتر اول مثنوی)
معمولا از قیافههای مردم میفهمم که هوا سرد است، سرماسنجم از کار افتاده. گرچه نوک بینیها و گونههای سرخ گاهی غلط اندازند؛ مثل من که سرخ شده، دستانم از سرما خشکش زده، اما سردم نبود، حضور برف گرمای عجیبی به جانم بخشیده بود، حرفهایش دلگرمم میکرد.
همه در حال فرار بودند، کسی طاقت شنیدن سخنان برف را نداشت، پیادهها که چنان در تکاپوی ترجیح فرار بر قرار بودند که گویی نیزه و شمشیر از آسمان میبارید، یا به زیر چتر خزیده یا در زیر یک سایبان در پیادهرو پناه گرفته بودند. کسی هم که چتر نداشت با کیسهای پلاستیکی سر خود را از اصابت موشکهای منهدم کنندهی برف در امان نگهداشته بود.
برای اولین بار بود که از نگاههای مردانی که در داخل کاپشنهایشان خزیده وتند و تند راه میرفتند، حسرت و حسادت به ن را میدیدم که حداقل پناهگاه و سایبانی روی سرشان است.
هرزچندگاهی چنان ننگ دانههای برف را از شانهها و سر و وضعشان میتکاندند که نکند زبان سرخ و صریح برف، سر سبزشان را بر باد بدهد، همه سردشان بود، من اما سردم نبود، چتر هم نداشتم، لباس گرم هم نپوشیده بودم و سر و صورتم مورد اصابت گلولههای برف قرار گرفته بود. از سفیدی بیش از حدش خجالت میکشیدم دلم نمیآمد این همه روشنی را به زمین گرم بزنم.
کمی جلوتر اما سردم شد، قلبم قندیل بست، فکرم منجمد و چشمهایم تار شد. با پیرمرد همیشگی سر خیابان روبرو شدم، همان مردی که محاسنش ازقضا روشنتر از سفیدی برف بود. باز هم جعبهای پرتقال، جعبهای سیب، جعبهای گوجهفرنگی، یک گونی سیبزمینی، یک گونی پیاز، ترازویی سنگی روبرویش، پتویی به خود پیچانده و دستانش را روی آتشی که به پا کرده بود، به هم میمالید.
فکر نمیکردم در این برف باز هم حضور داشته باشد. هر روز میبینمش و مجبورم از کنارش بگذرم. همین چند قلم جنس را یک گوشه خیابان، کنار تیرچراغ برقی بساط کرده، مینشیند و فقط به مردم نگاه میکند؛ با همان چشمان رمزآلود و خندهی ظریف گوشهی لب و گوشهای سنگینش که اگر قصد خرید از او داشته باشی یا باید تا جان داری فریاد بزنی یا به جنس مورد نظرت اشاره کنی و مقدارش را با سنگ ترازوهایی که به دستش میدهی، به او بفهمانی. خیلی قادر به صحبتکردن نیست اما قدرت عجیبی در سکوت دارد که این روزها کمتر میتوان شنید. گاهی فکر میکنم این حجم از خموشی را نمیتوان یک تنه به دوش کشید؛ مگر اینکه از همزبانت جدا افتاده باشی .
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا .
پینوشت:
کاملا مشخصه که هدفم فقط بهروزرسانی وبلاگ بود و حرفی برای گفتن نداشتم یا بیشتر توضیح بدم؟!☺
ز اندازه بیرون تشنهام، ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن، وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش، بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان، شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم، در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند، باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم، در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند، استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس، چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان، دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم، دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام، تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت، درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی، یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا میکشد، وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب، از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا، زحمت بود بواب را
سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را *
*غزلیات سعدی
هر گه که دل از خلق جدا میبینم
احوال وجود با نوا میبینم
وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر تو را میبینم
*مولانا؛ رباعیات دیوان شمس تبربزی
دریافت
حجم: 15.8 مگابایت
گاهی از بودن زیادِ از حد خودت، نفسات میگیرد. جایت را تنگ کردهای. مدام به خود میگویی کمی آنطرفتر بنشین دارم خفه میشوم. اما او مثل بختک به زندگیات چسبیده. بیخ ریشت را گرفته و با آن چشمهای از حدقه در رفته و بازار شام افکار و لبخند مضحکش زل زده به چشمهایت.
به صرافت میافتی که خِرش را سفت بچسبی و بگویی خواهش میکنم کمی نباش، یا حداقل آن طرف را نگاه کن، دِ آخر پدر آمرزیده، محض رضای خدا هم که شده لااقل این نیش ات را ببند! این را هم نمیتوانی! و او باز هم لبخندش، لبخند زشتش را تحویل ات میدهد و حتی وقیحانه این بار چشمهایش را تیزتر کرده و شروع میکند به ویز ویز کردن دم گوشات.
گاهی فقط و فقط میخواهی کمی دور شود، کمی نبینیاش، کمی نباشد، تا در تنهایی نفسی بکشی. از سر و صداها و ابراز وجودهایش به تنگ آمدهای. میخواهی حالا که او نمی رود و دست بردار نیست، خودت بار و بنهات را جمع کنی و بروی. بزنی به دل جاده. مقصدش اصلا مهم نیست. اصلا هر جا. فقط میخواهی تخته سنگی بلند داشته باشد بر روی ساحلش، آسمانش سرخابی، ابرهایش تکه پاره، خورشیدش مردّد در ماندن یا رفتن، امواج دریایش آرام، هوایش سرد، موسیقیاش بیوقف؛ ترجیحا "از آن آوازهای مانده در گوش صدفها با همنوازی طنینِ سازِ باران"، به وسعت یک ساحل تنهایی؛ البته نه از آن قسم تنهاییهای لَزِج و چندشآوری که هر روزه در میان آدمیان داری. فقط همینها را داشته باشد کافی است. آهان یک چیز دیگر ؛ داشت یادم میرفت؛
یک دفتر و قلم و غزلیات شمس هم روی همان تخته سنگ باشد. عالی شد. چیز دیگری لازمم نمیشود .
دلم هوس کرده. هوس ساعتها و روزها مات و مبهوت ماندن در خلوتِ سکوت.سکوتی که صدای امواج و مرغان دریایی عمیقترش کرده باشد.
همین!
خلوتی خواهم گزیدن زین هیایوی نهان
لیک اینجاها و آنجاها و هر جا را چه سود
خلوتی خواهم که پر باشد ز عطر جَلوتش
با مشامی که ندید از کوی او بویی چه سود
بر در دل ایستادن نیزه بر دست و پریشان
سدْ رهِ اغیار، ازو نقشی ندیدن را چه سود
خواب ناگه خیمه زد بر سرسرای دیدهام
از پیاش رؤیای دیدن تا نجستن را چه سود
بازهم دیده به راه و خیره بر هر چشم مست
نیست اما پرتویی از نار حیرانش چه سود
گشتم آخر بیخود و سرگشتهی هر برزنی
گمشدن در کوی او، راهی نبردن را چه سود
نمیدانم تا به حال مفهوم چلانده شدن را با گوشت و خون و استخوانت لمس کردهای یا نه؟ اینکه زندگی تو را در مشتش گرفته و تا جایی که میتواند میفشارد. نمیدانی با این چلاندن در پی چه چیزی است. هر بار فشار را از یک سمت بیشتر احساس میکنی؛ گاهی از راست، گاهی از چپ، گاهی از بالا، گاهی از پایین؛ اما گاهی از همهی جهات.
هر بار که فشار را با خدم و هشمش می بینی که از یک سمت پیش می آیند؛ میتوانی داد و بیداد راه بیندازی، بد و بیراه نثار عالم و آدم کنی، فریاد بزنی، خودزنی کنی، گریه کنی. هر چند دردی از دردهایت کم نمیکند، اما گویی با این خودزنیها فقط میخواهی هوش و حواست را از درد چلاندن پرت کنی.
فکر میکنی خودزنی بهتر از له شدن زیر دست و پای وحشیگریهای روزگار است. شاید با این سر و صداها میخواهی ثابت کنی که گرچه زورم به زورت نمیرسد، اما در حد بهم ریختن اعصابت که میتوانم از خود دفاع کنم. حداقلش این است که دیگران میبینند من با تو گلاویزم و این فریادها را نشانی از سرسختی و قدرت من میبینند. اینگونه اگر جان سالم به در ببرم، مرا قهرمان میدانند و اگر زیر این فشار، طاقتم طاق شود، برای همیشه در خاطرشان به عنوان یک جنگجوی سرفراز باقی خواهمماند؛ کسی که تا لحظهی آخر دست از مبارزه نکشید. فرصت خوبی است، آنها که "مبارزه نکردن" مرا ندیدهاند، آنها فقط آلودگی صوتی فریادهای مرا شنیدهاند؛ فریادهایی که نشان از یک جنگ تمامعیار است.
زندگی برخی با همین فشارهای یک طرفهای، به ته خطش میرسد، اما برخی نه، به سطوح بالای فشار در جوانب مختلف آن راه پیدا میکنند. دیگر این فشار از یک جهت و بر یک عضو نیست. وقتی صحبت از یک نبرد همهجانبه است، خود را از هر سو در محاصره میبینی، وقتی که دورهات میکنند و دیگر راهی برای فرار و هوایی برای فریاد نمییابی.
اینجاست که سر جای خود میایستی و بی سر و صدا و جار و جنجال، چشم به چشمان مرگ میدوزی. از تمام شیرهی جانت برا حفظ جان مایه میگذاری. دیگر حتی فرصت آه و ناله و داد و بیداد هم پیدا نمیکنی. به معنی واقعی کلمه میدانی که اگر نایستی، زمینت میزند و اگر نکشی، میکشدت. میجنگی فقط برای بودن.
دیگر به دنبال معنایی برای هستی نمیگردی، آن وسط با چرتکهی فلسفه و عقلانیت، برای زیستن و ارزش آن، دو دو تا چهارتا، راه نمیاندازی. همهی حساب و کتابهای یک عمرت در کسری از ثانیه رنگ میبازند. تبدیل میشوی به یک موجود که فقط و فقط یک چیز برایش معنی دارد و آن هم صرف بودن است، همین و دیگر هیچ تو هنوز هم همان آدمی هستی که با یک فشار میخواستی دست از هستی بشویی، اما اکنون که چلانده شدی، همه چیزت را برای حفظ همان هستی فدا میکنی.
گاهی به دوران کودکی و مشکلات و سختیهای زندگیام که فکر میکنم، چیزی جز آلودگی صوتی در برابر فشار نمیبینم. توان تحمل یک فشار ثابت جبری را نداشتم؛ فشاری که از وقتی چشم باز کردم خودم را در بطنش دیدم و هیچ راه رهایی از آن برایم وجود نداشت؛ تا وقتی که همان یکی بود، از من هم فقط سر و صدا بود و دیگر هیچ.
اما وقتی فشارها همه جانبه شد؛ حتی بدون اینکه بخواهم، زندگی به سکوت وادارم کرد. به بهای زیستن، نفست در سینه حبس میشود؛ چارهای نیست جز اینکه تمام تمرکزت را برای بقا در همین تنازع همیشگی، در "چشمانت" جمع کنی و در این دایرهی محاصره شده با نیزهای در دست، پیوسته در حال چرخش باشی که از پشت سر ضربه نخوری و ضربههای روبرو را دفع کنی. در این لحظه از خود قابلیتهایی میبینی که برای خودت هم باورپذیر نیست.
این شاید اوج قدرت "هستی" باشد که تا کارد به استخوانش نرسد، بروز نمیدهد. یا شاید مرز حقیقی عقل و جنون همین نقطه باشد؛ نقطه ای که همه چیز را در اوجش رنگ باخته و تغییر هویتیافته مییابی؛ در اوج ترس، امنیت را لمس میکنی. در نهایت وحشت و اضطراب، خود را در آغوش آرامش مییابی و در منتهی الیه عجز و خستگی، قدرتی وصفناپذیر در قدمها و بازوهایت میبینی؛ نه برای پیروزی و نه از ترس شکست بلکه صرفا برای بودن و ماندن.
پس به خود میگویی تا وقتی که نفس میکشم باید چشم در برابر چشم، مقابل مرگ بایستم. اصلا خدا را چه دیدی شاید با همین نگاههای خیره و بیپروا، دری به تخته خورد و مهر مرگ چهاردست و پا به دلمان افتاد و یک دل نه صد دل، شیفتهاش شدیم :) به قول نادر ابراهیمی در «کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم»:
« هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را.»
پ.ن: تصویر اول مربوط به فیلم Unbroken (2014) و تصویر دوم از فیلم Alpha (2018) است.
در این دو فیلم بیشتر از هر چیزی، نگاههای نافذی را دیدم که با قدرت هر چه تمامتر به مرگ دوخته شده بودند.
هله نومید نباشی، که تو را یار براند
گرت امروز براند، نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او، به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد، همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید، که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر، چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را، کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند، ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان، به کجا هات رساند
به مَثَل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان، به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند؟! به که ماند؟! به که ماند؟! به که ماند؟!
هله خاموش که بیگفت از این مِی همگان را
بچشاند. بچشاند. بچشاند. بچشاند.*
*مولانا؛ غزلیات شمس.
نبودن در لحظهی حال؛ یعنی درست جایی که میفهمی "ذهن" دوباره پایش را از گلیمش درازتر کرده و باز هم به عیاشی رو آورده و از کنترل به کلی خارج شده است.
دوباره شبها دیر میرسد و نمیدانی باید بروی و از کدام خرابشده جمعش کنی. تا صبح بیدار نگهات میدارد؛ از دلشوره نمیتوانی پلک روی هم بگذاری، دلت هزار راه بیخود و باخودِ رفته و نرفته را با هم یکجا طی میکند آنوقت دم صبح وقتی خرامان خرامان از راه میرسد و قیافهی آشفتهی تو را میبیند، اصلا به روی خودش نمیآورد، یک سلام خشک و خالی تحویلت داده و کاملا ریلکس روی رختخواب میافتد و همزمان سفارش هم میکند که کسی بیدارش نکند، چون خسته است و تو مجبوری همان نگاه معنادارت را هم پس بگیری و تسلیم اوامر ایشان باشی!
نبودن در لحظه؛ یعنی وقتی ذهن خودش یک پا نویسنده میشود، یعنی وقتی هم که دیگر جان و حال و حوصلهی نوشتن را نداری، دست به کار شده، در ورودی اعصابت بساط کرده و بلند بلند شروع به نوشتن میکند؛ گاهی داستان مینویسد، گاهی جملات عاشقانه_عارفانه، گاهی گزارش کاری از عملکرد هفته، ماه، سال یا حتی سالهای گذشته ارائه میدهد، گاهی در مجامع عمومی شروع به سخنرانیهای طوفانی میکند، گاهی گانگستر شده و بازی و پلیس راه میاندازد و گاهی به نمایشنامه آن هم از نوع هندیاش روی آورده :| و راجو وار اشک ملتی را در میآورد :/
نبودن در لحظه، فقط زمانی که خود در میان جمع و ذهنات جای دیگر است، رخ نمیدهد؛ حتی زمانی که هست، باز هم نیست! نباید انتظار داشته باشی دل به دلت بدهد. وقتی دلت از تنهایی پوسیده و میخواهی کمی در کنارت باشد، دو تا استکان چای بیاورد، روبرویت بنشیند، به چشمانت خیره شود و یک دنیا حرفهای نگفته را از غوغای سکوت چشمانت بخواند، با این که هست، خود را به نبودن میزند و سرش را در گوشی و لپتاپ فروتر کرده و تنهاییات را یک دنیا تنهاتر رها میکند.
نبودن در لحظه، به قول محمود دولت آبادی به معنای کُشتن زندگی است؛ زمانی که میگوید:
« آن جا یک قهوه خانه بود.
اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا؟
دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم؟
و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،
همیشه عجله.
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی،
همیشه زندگی را کشته ام…»
پ.ن: در یک کلام نبودن در لحظه؛ یعنی زمانی که ساعت ۳ نصفه شب باشد و هنوز خوابت نبرد و فردا صبح هم قرار باشد با گوزیلاها سر و کله بزنی، در عین حال این همه مهمل میبافی که شاید سر و کلهی خواب پیدا شود، اما زهی خیال باطل :|
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راستْ تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم*
* مولانا
میگویند باید بخواهی، باید بجویی، باید زمین و زمان را به هم بدوزی تا سهم خود را از دنیا بگیری. سهم خود را از زندگی برداری و بزنی به چاک. اینکه به کجا بروی مهم نیست. باید تا میتوانی و از دستت بر میآید بخواهی و آرزو کنی و از پا ننشینی.
ما در راه همین خواستن، "رنج" را با دستان خود برمیداریم که از ابتدا تا انتها دست در گلو، همراهمان باشد. دائما در وادی خواستنها از کویِ این، به برزن آن در ترددیم.
نمیدانم چرا رسیدنی برای هیچ کدامشان نیست. به یکی میرسیم، گمان میکنیم با رسیدن، رنج هم دست از سرمان برمیدارد و راحت میشویم، اما به محض توقف، سر و کلهی رنجی مضاعف پیدا میشود. بلند میشویم تا دست به دامن خواستنی دیگر شویم و همین که راه میافتیم، چشمانمان به جمال انور رنجی نو، روشن میشود و با لبخند ژدش به ما میفهماند که محال است تنهایت بگذارم؛ این فکر را از سرت بیرون کن.
همینطور به این دور باطل ادامه میدهیم و آرامش و خوشبختی و شادی و رضایتمندی را در وادی خواستهها و آرزوها جست و جو می کنیم. اما وقتی به خود میآییم که عمر را به باد زوال سپرده و تاب و توان را در وادی خواستنهای مکرر به جا گذاشته باشیم. آن وقت است که آهی استخوانسوز از جان میکشیم و از خود میپرسیم راستی آخرش چه شد؟! بالاخره من به خواسته ام رسیدم یا نه؟!
من یکی که نمیفهمم ولی ظاهرا باید "بیدل" باشی تا بتوانی بگویی :« ترک آرزو کردم رنج هستی آسان شد.»
یا مولانا باشی که رنج را در "خواستن" ببینی و آرامش و وحدت را در "نخواستن". وقتی حکایت میکند؛
"حق تعالی به بایزید بسطامی گفت: چه خواهی؟ او گفت: خواهم که نخواهم: "أرید أن لا أرید". حق تعالی میخواست او را شیخ تمام گرداند و کامل کند تا او را حالتی حاصل شود که آنجا دویی و فراق نگنجد. وصل کلی باشد و اتحاد؛ زیرا همهی رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود و البته چون نخواهی، رنج نماند." (فیه مافیه/ص: ۱۲۰)
شاید این سخنان مولانا و امثالهم در مخیلهی من هم نگنجد؛ اما نخواستن را کم تجربه نکردهام؛ نخواستن بوی آزادگی میدهد و طعم پرواز. رهایی محض است. شاید این حس رهایی و سبکی از همان اتحاد برمیخیزد؛ یعنی زمانی که دیگر مجبور نیستی سنگینی حضور "من" و ادا و اطوارهایش را به دوش جان بکشی و متحمل رنج باشی. همانجایی است که حلاجوار میتوان "انا الحق" گفت؛ چرا که به قول مولانا:
« شخص غریق اگر هنوز بانگ بر میآورد که من غرق شدم، او را نمیتوان مستغرق نامید و در اینجاست که با صراحت میگوید. آخر این "أنا الحق" گفتن حلاج را مردم میپندارند که دعوی بزرگ است، در حالی که أنا العبد گفتن دعوی بزرگ است. انا الحق عظیم تواضع است، زیرا که این میگوید: من عبد خدایم، دو هستی اثبات میکند؛ یکی خود را و یکی خدا را. اما آنکه انا الحق میگوید، خود را عدم گرفته و به باد داده و میگوید که: انا الحق؛ یعنی من نیستم، همه اوست. جز خدا را هستی نیست، من به کلی عدم محضم و هیچم. تواضع در این بیشتر است.» (فیه ما فیه، ص:۴۱)
درک و هضم این سخنان گاهی برایم غیر ممکن است؛ اصلا جان کندن است. این نخواستنها از تنبلی و سستی و ناامیدی نیست، از سپرافکندن و تسلیم نیست، از ضعف و عجز نیست.
نمیدانم چطور میشود انسانهایی چنین آزاده شوند و رها. هیچ چیز و هیچ کس نتواند به بندشان بکشد و جام شوکران رنج را به گلویشان بریزد. اینان حتی برای دردهای روح خود نیز در پی درمان نیستند و فقط از نوای جانشان این طنین به گوش میرسدکه :
تنها ز تو دردی ماند، ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ، با درد تو درمان را*
*عماد خراسانی
از این همه خودناباوری دلم میگیرد. هیچ چیز به اندازهی حس ضعف حالم را بد نمیکند. به معنای واقعی کلمه عذاب میکشم وقتی میبینم یک دختر خود را ضعیف و ناتوان میداند. دائما در پی کسی است که باشد تا به او تکیه کند، باشد تا خوشحال شود، باشد تا قوی شود، باشد تا خوشبخت باشد، باشد تا دیده شود، باشد تا هویت یابد. گویی از همان ابتدا موجودیتش به بودن دیگری گره خورده.
خود را به در و دیوار میکوبد تا آن دیگری را بیابد. جالبتر اینجاست که در این راه اصلا ناامیدی به وجودش راه ندارد. تمام عمرش را به انتظار همان منجی هستیبخش چشم به راه میگذراند، تخیل میکند، توهم میزند، سعی میکند رنگ واقعیت به تخیلها بزند؛ پس دست به کار میشود، دوره میافتد به دنبال گمشده. از این کوی به آن برزن. هر بار نشانهای در چشمان کسی مییاید، به دنبالش میدود، به او میرسد، نزدیک میشود، ذوق میکند، با او راه میافتد به این امید که خوشبختی را یافته است به دنبالش راه میافتد به هر کجا که خاطر خواه اوست. میرود اما خودش هم نمیداند به کجا، چون اصلا راهی برای خود ترسیم نکرده بود؛ او تمام عمر به دنبال کسی بود که همراهش باشد اما هیچ گاه نه خودش را شناخت، نه راهش را، نه هیچ تصویر روشنی از مسیر و مبدأ و مقصد در ذهن داشت.
از وقتی خود را شناخت به او فهمانده بودند که خودت به تنهایی هیچی. اگر آن کسی را که قرار است تو را به وادی خوشبختی و آرامش برساند، نیابی، تا پایان عمر محکوم به عذابی و یک مهر بر پیشانیات با عنوان " ترشیده" نقش خواهد بست. دیگران به چشم حقارت نگاهت میکنند و هر کسی به محض دیدنت، تو را در ذهن خود به صورت یک فرد پر نقص و عیب و ایراد مجسم میکند که لیاقت برگزیده شدن را هیچگاه نیافته است. سنگینی نگاه خانواده وقتی به عروسی کوچکترین دختر فامیل دعوت شدهاند، همهی وجودت را میسوزاند این قسم افکار و سخنان را از همجنسان و به ویژه شاگردانم کم نشنیدهام.
معمولا هر بار که وقت آزادی در کلاسها پیدا میکنم، یک چالش وسط انداخته، بچهها را به فکر کردن و شرکت کردن در بحثها مجبور میکنم. بحثهایی که بیشتر از« أفعَلَ، یُفعِلُ، إفعال، أفعِل» و « مرفوع و منصوب و مجرور و مجزوم» به دردشان میخورد؛ یک درس اجباری که آن هم باید به خاطر تهای اجباری، شش هفت سال در پاچهی این بندهی خداها فرو میکنند و اینها هم براساس اصل پذیرفته شدهی "اجبار و تسلیم" حق دم برآوردن ندارند و این وسط نه تنها وقت خودشان که وقت و عمر معلم هم به فنا رفته زیرا تنها زورشان به این معلم میرسد که پوستش را بکنند ( به خاطر این تها کسی زبان عربی را به عنوان یک زبان مستقل بینالمللی نمیشناسد که هر کس میتواند دلیلی برای یادگیریاش داشته باشد)
خلاصه اینکه سعی میکنم از هر زمانی به بهانهی استراحت و آنتراک و این صحبتها برای گفتن چیزی که ممکن است به کار بچهها بیاید استفاده کنم. به شدت معتقدم در مدرسه باید جسارت "تفکر و تکلم" را به بچهها آموخت. البته این را هم بگویم که روابط من با شاگردانم کاملا دوستانه بوده و از جدّیت و اُبهتهای معلمی _ شاگردی خبری نیست. با من راحتاند و از دغدغدها و مشکلاتشان به صراحت میگویند، معمولا زنگ تفریح و استراحت ندارم و در حال پاسخگویی به سوالات خصوصی یا عمومی بچهها هستم. میفهمم که گاهی فقط دوست دارند با کسی حرف بزنند و من هم اگر راه حلی نداشته باشم با تمام وجود گوش و چشم میشوم برای شنیدنشان.
امروز هم ناخواسته بحث ازدواج پیش کشیده شد. همیشه به هر بهانهای سعی میکنم درمورد خودباوری با این دختران صحبت کنم. و با رفتارم عزت نفسی که هیچ جا دریافت نمیکنند، به وجودشان القا کنم. برایم خیلی جالب بود که تمام دغدغه و همّ و غمشان در حال حاضر به گفته خودشان "ترشیدن" است. بله گودزیلاهای دهه هشتادی در این اوضاع نابسامان از هر لحاظ، بیش از هر چیز اضطراب پیدا نکردن شوهر دارند! به صراحت میگویند دختری که دوستپسر یا شوهر نداشته باشد در این جامعه هیچ چیزی نیست، هیچ کس آدم حسابش نمیکند، حتی اگر موفقترین فرد جامعه باشد باز هم هیچ است و نمیتواند رنگ خوشبختی را ببیند.
نمیدانم این افکار باطل تا کی و کجا قرار است ادامه پیدا کند.نمیفهمم تا کی قرار است دختران از زیر بار مسئولیت بودن و هستی داشتن طفره بروند و همچنان منتظر بمانند که یک بنده خدای از دنیا بیخبر با اسب سفید معروفش از آسمان تالاپی بیفتد وسط زندگیشان و هر آنچه که خودشان برایش کوچکترین تقلایی نکردهاند، به آنها ارزانی دارد. بیاید و یک شبه با خواندن وِردی، از این آدمهای افسرده و ملول و بیعزتنفس، دخترانی عاشق، شاد، خوشبخت،آرام، خودباور و موفق از هر لحاظ بسازد. همان کسانی که اطرافیانشان نمیتوانند دو کلمه با آنها حرف بزنند و چیزی مخالف میلشان بگویند و با کوچکترین سختی از هم متلاشی میشوند، انتظار دارند کسی به صرف آمدنش طعم عشق را برای همیشه به ذرهذرهی وجودشان تزریق کند. نمیدانم اینان همسر میخواهند یا غول چراغ جادو؟!
بالأخره چه زمان این باور در اذهان برخی جای میگیرد که همسر قرار است تنها یک "همسفر" در مسیر زندگی باشد؛کسی که راهش با راه تو یکی باشد و اگر به درستی انتخاب شود، سختیها، مشقتها و وحشتهای این راه پر پیچ و خم را بهتر و با سرعت بیشتری میتوان پیمود تا با هم به تکامل رسید، نه کسی که قرار است مرا کول کند و به سرعت برق به تکامل برساند!
آخر کی قرار است بفهمیم تا زمانی که هر کس از بودن در کنار "خودش" به آرامش نرسد، تا وقتی نتواند خود را خوشبخت کند، هیچ کس توان خوشبخت کردنش را نخواهد داشت.
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
ما را به تو سِرّیست که کس محرم آن نیست
گر سَر برود سِرّ تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
دریاب دل شمس خدا مفخر تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خداییم
مولانا
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا
از این همه خودناباوری دلم میگیرد. هیچ چیز به اندازهی حس ضعف حالم را بد نمیکند. به معنای واقعی کلمه عذاب میکشم وقتی میبینم یک دختر خود را ضعیف و ناتوان میداند. دائما در پی کسی است که باشد تا به او تکیه کند، باشد تا خوشحال شود، باشد تا قوی شود، باشد تا خوشبخت باشد، باشد تا دیده شود، باشد تا هویت یابد. گویی از همان ابتدا موجودیتش به بودن دیگری گره خورده.
خود را به در و دیوار میکوبد تا آن دیگری را بیابد. جالبتر اینجاست که در این راه اصلا ناامیدی به وجودش راه ندارد. تمام عمرش را به انتظار همان منجی هستیبخش چشم به راه میگذراند، تخیل میکند، توهم میزند، سعی میکند رنگ واقعیت به تخیلها بزند؛ پس دست به کار میشود، دوره میافتد به دنبال گمشده. از این کوی به آن برزن. هر بار نشانهای در چشمان کسی مییاید، به دنبالش میدود، به او میرسد، نزدیک میشود، ذوق میکند، با او راه میافتد به این امید که خوشبختی را یافته است به دنبالش راه میافتد به هر کجا که خاطر خواه اوست. میرود اما خودش هم نمیداند به کجا، چون اصلا راهی برای خود ترسیم نکرده بود؛ او تمام عمر به دنبال کسی بود که همراهش باشد اما هیچ گاه نه خودش را شناخت، نه راهش را، نه هیچ تصویر روشنی از مسیر و مبدأ و مقصد در ذهن داشت.
از وقتی خود را شناخت به او فهمانده بودند که خودت به تنهایی هیچی. اگر آن کسی را که قرار است تو را به وادی خوشبختی و آرامش برساند، نیابی، تا پایان عمر محکوم به عذابی و یک مهر بر پیشانیات با عنوان " ترشیده" نقش خواهد بست. دیگران به چشم حقارت نگاهت میکنند و هر کسی به محض دیدنت، تو را در ذهن خود به صورت یک فرد پر نقص و عیب و ایراد مجسم میکند که لیاقت برگزیده شدن را هیچگاه نیافته است. سنگینی نگاه خانواده وقتی به عروسی کوچکترین دختر فامیل دعوت شدهاند، همهی وجودت را میسوزاند این قسم افکار و سخنان را از همجنسان و به ویژه شاگردانم کم نشنیدهام.
معمولا هر بار که وقت آزادی در کلاسها پیدا میکنم، یک چالش وسط انداخته، بچهها را به فکر کردن و شرکت کردن در بحثها مجبور میکنم. بحثهایی که بیشتر از« أفعَلَ، یُفعِلُ، إفعال، أفعِل» و « مرفوع و منصوب و مجرور و مجزوم» به دردشان میخورد؛ یک درس اجباری که آن هم باید به خاطر تهای اجباری، شش هفت سال در پاچهی این بندهی خداها فرو میکنند و اینها هم براساس اصل پذیرفته شدهی "اجبار و تسلیم" حق دم برآوردن ندارند و این وسط نه تنها وقت خودشان که وقت و عمر معلم هم به فنا رفته زیرا تنها زورشان به این معلم میرسد که پوستش را بکنند ( به خاطر این تها کسی زبان عربی را به عنوان یک زبان مستقل بینالمللی نمیشناسد که هر کس میتواند دلیلی برای یادگیریاش داشته باشد)
خلاصه اینکه سعی میکنم از هر زمانی به بهانهی استراحت و آنتراک و این صحبتها برای گفتن چیزی که ممکن است به کار بچهها بیاید استفاده کنم. به شدت معتقدم در مدرسه باید جسارت "تفکر و تکلم" را به بچهها آموخت. البته این را هم بگویم که روابط من با شاگردانم کاملا دوستانه بوده و از جدّیت و اُبهتهای معلمی _ شاگردی خبری نیست. با من راحتاند و از دغدغدها و مشکلاتشان به صراحت میگویند، معمولا زنگ تفریح و استراحت ندارم و در حال پاسخگویی به سوالات خصوصی یا عمومی بچهها هستم. میفهمم که گاهی فقط دوست دارند با کسی حرف بزنند و من هم اگر راه حلی نداشته باشم با تمام وجود گوش و چشم میشوم برای شنیدنشان.
امروز هم ناخواسته بحث ازدواج پیش کشیده شد. همیشه به هر بهانهای سعی میکنم درمورد خودباوری با این دختران صحبت کنم. و با رفتارم عزت نفسی که هیچ جا دریافت نمیکنند، به وجودشان القا کنم. برایم خیلی جالب بود که تمام دغدغه و همّ و غمشان در حال حاضر به گفته خودشان "ترشیدن" است. بله گودزیلاهای دهه هشتادی در این اوضاع نابسامان از هر لحاظ، بیش از هر چیز اضطراب پیدا نکردن شوهر دارند! به صراحت میگویند دختری که دوستپسر یا شوهر نداشته باشد در این جامعه هیچ چیزی نیست، هیچ کس آدم حسابش نمیکند، حتی اگر موفقترین فرد جامعه باشد باز هم هیچ است و نمیتواند رنگ خوشبختی را ببیند.
نمیدانم این افکار باطل تا کی و کجا قرار است ادامه پیدا کند.نمیفهمم تا کی قرار است دختران از زیر بار مسئولیت بودن و هستی داشتن طفره بروند و همچنان منتظر بمانند که یک بنده خدای از دنیا بیخبر با اسب سفید معروفش از آسمان تالاپی بیفتد وسط زندگیشان و هر آنچه که خودشان برایش کوچکترین تقلایی نکردهاند، به آنها ارزانی دارد. بیاید و یک شبه با خواندن وِردی، از این آدمهای افسرده و ملول و بیعزتنفس، دخترانی عاشق، شاد، خوشبخت،آرام، خودباور و موفق از هر لحاظ بسازد. همان کسانی که اطرافیانشان نمیتوانند دو کلمه با آنها حرف بزنند و چیزی مخالف میلشان بگویند و با کوچکترین سختی از هم متلاشی میشوند، انتظار دارند کسی به صرف آمدنش طعم عشق را برای همیشه به ذرهذرهی وجودشان تزریق کند. نمیدانم اینان همسر میخواهند یا غول چراغ جادو؟!
بالأخره چه زمان این باور در اذهان برخی جای میگیرد که همسر قرار است تنها یک "همسفر" در مسیر زندگی باشد؛کسی که راهش با راه تو یکی باشد و اگر به درستی انتخاب شود، سختیها، مشقتها و وحشتهای این راه پر پیچ و خم را بهتر و با سرعت بیشتری میتوان پیمود تا با هم به تکامل رسید، نه کسی که قرار است مرا کول کند و به سرعت برق به تکامل برساند!
آخر کی قرار است بفهمیم تا زمانی که هر کس از بودن در کنار "خودش" به آرامش نرسد، تا وقتی نتواند خود را خوشبخت کند، هیچ کس توان خوشبخت کردنش را نخواهد داشت.
بیهمگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
مولانا
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا
اول ازدواج ما بود، ناراحتی همه جور کشیده بودیم. همه جور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا، از این ناراحتی. مگه چه خبره؟! صبح زود، تاریکی بود. پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین، برم قال قضیه رو بکنم. برم خودکشی کنم. برم.
رفتیم. اطراف میانه بود. سال سی و نه. رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما. آمدیم طناب. تاریک بود. طناب را هر قدر مینداختیم گیر نمیکرد. یک مرتبه انداختم گیر نکرد، دو مرتبه انداختم. گیر نکرد، سومی،آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را گیر دادم، دیدم آقا یک چیز نرم خورد به دستم. توت بود. چه توت شیرینی. شیرین بود. اولی رو خوردم. دومی رو خوردم. سومی رو خوردم.
یک وقت دیدم هوا داره روشن میشه. آفتاب زده بالای کوه رفیق. چه آفتابی! چه منظرهای! چه سبزهزاری! یک وقت دیدم صدای بچهها میاد. بچهها مدرسه بودن. آمدن دیدن من توت میخورم. گفتن آقا درخت رو ت بده. ما هم درخت رو ت دادیم. اینا خوردن. اینا خوردن من کیف میکردم. خوردم بله. یه خوردهام ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود.
آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد. اون هم کیف کرد. رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما رو نجات داد. یک توت ما رو نجات داد.
نقش اول فیلم: توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی خوب شد!؟
مرد آذری: خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد. البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد، حالم عوض شد
*طعم گیلاس
عباس کیارستمی
سه درد آمد بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
***********************
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نمیدونم که این درد از که دیرم
همی دونم که درمانم ته دیری
***********************
بلا رمزی ز بالای ته باشه
جنون سرّی ز سودای ته باشه
به صورت آفرینم این گمان بی
که پنهان در تماشای ته باشه
***********************
غم عشق تو مادرزاد دیرم
نه از آموزش استاد دیرم
بدان شادم که از یمن غم تو
خراب آباد دل آباد دیرم
***********************
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بیمشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسندند
************************
دل بی عشق را افسردن اولی
هر که دردی نداره مردن اولی
تنی که نیست ثابت در ره عشق
ذره ذره به آتش سوتن اولی
*************************
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
************************
نمیدونم دلم دیوانهی کیست
کجا آواره و در خانهی کیست
نمیدونم دل سر گشتهی مو
اسیر نرگس مستانهی کیست
*************************
اگر دل دلبری دلبر کدامی
وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر بهم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
*************************
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی
**************************
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشنید خار مژگانم بپایت
***************************
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
****************************
باباطاهر
گفت: " مادر الهی که هیچ وقت گرفتار درد نشی"!
نفهمیدم این جملهاش شوخی بود یا نفرین؟! مگر میشود در این دنیا بود و درد نکشید؟ جز نفرین چه میتواند باشد که به یک نفر بگویی به بیدردی مبتلا شوی؟
نمیدانم.شاید این برای من نامأنوس و عجیب باشد. هیچ لحظهای از زندگیام نبوده که به دردی مبتلا نبوده باشم. حتی فکرش هم برایم باورنکردنی است که آدم یک روز از خواب بیدار شود و ببیند هیچ دردی ندارد! اصلا در ذهن آدمهای بیدرد چه میگذرد؟ چه شکلیاند اینجور آدمها؟ یعنی واقعا شاخ و دم ندارند؟ مگر میشود درد نداشت و از تعجب شاخ و دم درنیاورد؟! مگر میشود شبی از فرطِ خستگیِ دردهایِ روح و فکر و جسم، به بالین رفت و با خود فکر کرد که امروز هم که دردی نداشتیم و عجیبتر اینکه هنوز سرش به بالش نرسیده، خوابش هم ببرد!
اگر درد نبود واقعا دنیا چه شکلی میشد؟ اگر درد گرسنگی و تشنگی نبود، بشر از جایش همتکان میخوردچه برسد به اینکه به فکر تأمین خوراک برای خودش باشد؟ اگر از درد جهل به خود نمیلولید، به دنبال علم میرفت؟ اگر درد ظلم به استخوانش نمیرسید، مفهوم عدالت را میفهمید که بخواهد برایش از هر چه دارد و ندارد بگذرد؟ اگر درد نیازهای رنگارنگ نبود، جهان اینگونه رنگارنگ و پر زرق و برق میشد؟ اگر درد هجران از معشوق نبود، شور و شوق وصال مفهومی پیدا میکرد؟
دوباره مینشینم به نظارهی زندگیام تا به امروزش؛ هر بار که در زندگی یک قدم پیش رفتهام، یک قدم قبلترش دردی بوده که همان درد از جا بلندم میکرد. هر چند گاهی همان درد تا مدتها زمینگیرم میکرد، اما تا کمی تسکین پیدا میکرد و از پسش بر میآمدم، همین قدرت بلندم میکرد تا یک قدم بردارم و به درد تازهای مبتلا شوم. هر روز که میگذرد بیشتر مفهوم تضاد را در زندگی درک میکنم و در برابر درد، سکوت و پذیرشم بیشتر میشود.
«درد است که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بیدرد او را میسر نشود؛ خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.
تا مریم را درد زِه پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که آیه فأَجَاءَها المَخاضُ الی جذعِ النخلةِ؛ او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوهدار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود، عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد، الا ما محروم مانیم و ازو بیبهره». (مولانا: فیه ما فیه)
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟!
نمیدانم. اما بعضی دردها آنقدر بودهاند که اگر نباشند، آدم نگرانشان میشود؛ مثل درد بیخوابی که یکی از مزیتهایش بهرهمندی از س و آرامش شب است؛ دردی که آدم را به چنین نشخوارهای ذهنی میاندازد!
یا مثلا دردِ بیدست و پا بودنِ دلی که هم در پی عشق است هم تاب و توان تحمل آتشش را ندارد.
ندارد پای عشق او، دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم، که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را، ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی، قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی، جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید، که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
مولانا
گودزیلاهای دوست داشتنی که معرّف حضورتان هست؟ نیست؟ همان شاگردان دوستداشتنیام را میگویم. انصافا دلم برایشان لک زده و در پوست خود نمیگنجم که یک هفتهی دیگر زیارتشان میکنم :) در این پست میخواهم از این عزیزانِ جان صحبت کنم.
همانطور که میدانیم گودزیلاها نیز به سان سایر جانداران این جنگل مولا، انواعی دارند و به اقسامی تقسیمبندی میشوند. با یک حساب سرانگشتی میتوان این گونهها را در مواردی ذیل طبقهبندی نمود:
۱. پاچهخاران. ۲. خرخوانان. ۳. لوطیمسلکان. ۴. لوسَکان. ۵. نالهکنان. ۶. مشنگان ۷. گردنکلفتان ۸. متقلبان ۹. بامزگان. ۱۰. الکیخوشان
گونهی پاچهخاران
پاچهخاران که خودشیرینان یا منفوران نیز نامیده می شوند، از آن قسم گونههای فراواناند که محال است در هر مکان و زمانی اثری از آنان مشاهده نشود. اینان به ویژه در مدارس به وفور یافت میشوند؛ اصلا شاید منبع سرایتشان به کل جامعه همین مدارس باشد.
این عزیزان به محض ورود دبیر به کلاس و در حالی که هنوز سر جایش ننشسته، به سرعت و با هنرمندی هر چه تمامتر شروع میکنند به اجرای سناریویی که از برند؛(به ویژه اولین روزی که دبیر جدیدی به کلاسشان ورود پیدا می کند، همان دم حجله کلک گربه را می کنند!)
از جمله مشهورترین دیالوگهایشان میتوان به این موارد اشاره کرد؛ «سلام خانووووم عزیزم! چقدررررر امروز خوشگل و خوش تیپ شدین!»، «اه بچهها ساکت شین دیگه»، «خانوووم برم ماژیک بیارم؟»، «خانووووم أنا أحبّک! حبیبی. حبیبی. حبیبی یا نور العین!» (این جمله مخصوص دبیرهای عربی از جمله بنده است که با آن عملا دمار از روزگارم در آورده اند!) «وای خانوم دیدین چقدر اذیت میکنن و حرف میزنن اینا!»، «خانوم راستی میخواستین مکالمه رو بپرسین!»، «خانوم امروز امتحان داریم! »(این جملهی آخر که معمولا مانند دینامیت عمل کرده و کلاس را به طرفة العینى به کلی روی هوا برده و بر شدت منفوریت ایشان در اذهان عموم میافزاید)
این دوستان اصولا در ردیف اول، در یک وجبی حلق معلم مینشینند و آنقدر مناعت طبع دارند که به تهدیدها و ناسزاهای رکیک دوستانشان معمولا با لبخندی ملیح پاسخ میدهند و همچنان ژدوار به معلمی که ازقضا او هم به خونشان تشنه است، زل میزنند. وقتی معلم از کسی سوالی میپرسد، اینان همیشه مثل بیل و کلنگ خودشان را وسط انداخته و اجازهی فکر کردن به احدالناسی را نمیدهند و به خاطر این اظهار فضلشان معمولا نمرهی مثبتی هم طلبکارند و به معلم خرده میگیرند که خانوم ما جواب درست را گفتیم، چرا مثبت نمیدهید. این عزیزان معمولا در همهی امور کلاس پیش قدماند و بندهخداها تمام تلاششان را در جهت زدن مخ معلم و جلب توجه ایشان، به کار میگیرند؛ مثلا به سرعت میپرند پای تابلو تا تابلوپاککن را از دست معلم بقاپند و خودشان آن را پاک کنند، از آنجایی که میدانند من با بخاری مشکل دارم، تمام فحشها را به جان میخرند تا با ورود بنده، بخاری را کم کنند(همین یک حرکتشان را دوست دارم و بسیار دعاگویشان هستم)، سر جلسات امتحان، معمولا اینان همان افرادی هستند که تقاضای برگهی اضافه نموده و علاوهبر این ننگ، اولین نفراتی هستند که برگهشان را تحویل میدهند! هر بار همه اعتراض میکنند، اینان ساکت نشسته و باز هم لبخند تحویل معلم میدهند و درنهایت که جنجالها بالا میگیرد یک جمله میفرمایند که : «اه بچهه بسه دیگه! اصلا هر چی خانوم بگن!»
زنگهای تفریح ایشان برخلاف سایر همکلاسیهایشان که در حال رقص و پایکوبی و آوازهخوانیاند، معمولا در دفتر به سر میبرند! اینکه آن همه پچپچ این دوستان با مدیر و معاون چه دلیلی میتواند داشته باشد را نمیدانم؛الله اعلم! اما به دلیل قیافههای غلطاندازشان حتی اگر آن زمان واقعا در دفتر کاری داشته باشند، از دید دیگران حمل بر راپرتچیگری و آدمفروشی و مسائلی از این قبیل میگردد.
هیچ وقت از این جماعت دل خوشی نداشتهام؛ نه در دوران دانشآموزی و دانشجویی نه همین حالا. زبان چرب و نرمشان حالا که معلمم بیشتر عذابم میدهد، از " ای آلبالو! ای شفتالوگفتنشان! کهیر میزنم. از این همه دست و پا زدن برای نمره و جلبتوجه و دیدهشدن، با تمام وجود تاسف میخورم.
هر بار به صورت غیر مستقیم سعی میکنم به آنها بفهمانم که این رفتارها نه تنها توجه مرا به خودشان جلب نمیکند، بلکه کاملا از چشمم میافتند؛ به کرات نشانشان دادهام که شرط برتری در کلاسهای من چیزهای دیگری است. همیشه سعی کردهام که حداقل این یک مطلب را باز هم غیرمستقیم به مغزهایشان فرو کنم که حق ندارند کلاس را به نفع خود تصاحب کرده و حق فکر و صحبت کردن را از بچههای دیگر بگیرند، فقط برای اینکه یک تحسین از من بشنوند.
چندین بار با خود فکر کردهام که ای کاش میشد به گونهای حالشان را بگیرم که شاید این رفتارها از سرشان بیفتد و انتقام چندین سالهی خود از این قشر را، از این از دنیا بی خبران بگیرم، اما همیشه صدایی چهار دست و پا میپرد وسط که " هاااا سمیرا! من وجدانت بیدم!" و من را کاملا با مزخرفاتش پشیمان میکند که این راهش نیست! میدانم که اینها در حال حاضر برای نمره و دیده شدن دست به هر کاری میزنند اما نه خودشان متوجه اند که چه رفتاری را در خود عادت میدهند نه معلم ها.
البته از شوخی گذشته دلم برای این بچهها خیلی میسوزد و میدانم این رفتار ریشه در مسائل بسیاری دارد. شاید به ظاهر بیاهمیت به نظر برسد، اما وقتی آدمبزرگهای این شکلی را که در جامعه فت و فراواناند، میبینم، از آیندهی اینان واقعا میترسم و به دنبال راه چاره میگردم. البته مانند همهی بچهها با هر کدام از اینان باید به یک گونه رفتار کرد؛ با برخی باید از در محبت وارد شد، به برخی باید تا حدودی در کلاس بها داد ( به گونهای که حسادت بقیه را تحریک نکند)، برخی را باید غیرمستقیم ادب کرد که شخصیتشان تخریب نشود، به برخی باید بیتوجهی کرد و رفتارهایی که بستگی به شرایط زمانی و مکانی و شخصیتی طرف مقابل دارد. اما در کل رفتارهای این گونه، به نسبت دیگر گونهها بیشتر به نفع معلم بوده و معمولا برخی معلمان عزیزمان که راحتی خودشان بر هر چیزی ارجحیت دارد، به این رفتارها دامن زده و هیزم پای آتششان میریزند. آخر کدام معلم است که دوست نداشته باشد روز معلم کادو بگیرد آن هم کادوهای آنچنانی! یا کدام معلم است که از قربانصدقه رفتن راه و بیراه که گاهی به اعمال حرکات فیزیکی و آویزان شدن به سر و کول آدم میانجامد، فراری باشد! و این میشود که این گونه چیزی به نام " پاچهخاری" را به عنوان عامل موفقیت در تمام مراحل زندگی سر لوحهی خویش میسازند.
ادامه دارد.
پ.ن: ۱. شاید باورتون نشه ولی خودمم دیگه از این همه قالب عوض کردن حالم بهم می خوره:/ اما چه کنم که هر قالبی یه دردی داره و منم که استاد بلامنازع برنامهنویسی! امیدوارم دیگه تا وقتی در بیان حضور دارم به همین اکتفا کنم، هر چند بعید به نظر می رسه.
۲. دوستان شما برای رفتار با پاچه خاران چه پیشنهاد یا پیشنهاداتی دارید؟
۳. سلام دوستان چه خبرا؟
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
مِی با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
سعدی
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا مِی شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مولانا
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحبِ خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه*
*شیخ بهایی
آدمهایی که به سکوت و در خودفرورفتگی بیشتری محکومند، غالبا منتظر کسی نیستند که لیلی به لالایشان بگذارد و از جا بلندشان کند؛ بلکه بالاخره خودشان مجبور میشوند بلند شوند،کمرهمتشان را محکم بسته و با جارویی به جان در و دیوار غبار گرفته و تارعنکبوتبستهی دلشان بیفتند. آخر آدم تا آخر عمرش که نمیتواند در زبالهدانی نفس بکشد، آدم زنده، زندگی میخواهد.
پس هر چقدر هم که تنبل باشی، آخرش مجبور میشوی بلند شوی و تکانی به خودت و فرش زیر پایت بدهی. آشغالها را جمع کنی و بیرون بگذاری، وجب به وجب خانه را برق بیندازی ، ظرفهای یکسال مانده و رخت چرکها را بشوری. یک متر گرد و غبار خوابیده روی وسایل را بزدایی، با شویندههای قوی دمار از روزگار سرامیکهای سیاهشدهی آشپزخانه و سرویسها درآوری، همهی پردههای تیره را بکنی، شیشهها را پاک کنی، در و پنجرهها را باز کنی، حیاط را آب و جارو کنی، دستی به سر و گوش شمعدانیهای خشک شده بکشی و جا را برای نفس کشیدن همان کوچکترین جوانه از زیر برگهای زرد و خشکیده باز کنی. باغچهی کوچک را سر و سامانی بدهی، شیر آب را باز کنی و شیلنگ را بالای سرت بگیری و در سوز و سرما،با آبی سرد به جان نیمه جان، جانی تازه ببخشی.
پس از آن به آشپزخانه برگردی، چایی دم کنی، نوای موسیقی در فضا بپراکنی، با محتویات یخچال، دست به کار طبخ خوشمزهترین غذایی شوی که به ذهنت میرسد، در حین آشپزی، آواز بخوانی، به انتظار دم کشیدنها و جا افتادنها، دفترت را باز کنی و باقیماندهی آشغالها را روی دفتر بریزی، پس از آن دفتر را ببندی، زیر شعلهها را خاموش کنی، برای خودت یک لیوان چای گلاب بریزی و جلوی پنجرهی باز بنشینی که اینبار نوای باران، تارهای وصله شدهی دلت را بنوازد.
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
مولانا
از کوی تو بیرون نرود
پای خیالم
نکند فرق به حالم.!
چه برانی،
چه بخوانی.
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی.!
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی.!
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد.!
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی.
*خواجه عبدالله انصاری
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
*حافظ
دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی، بدرّانم به جان تو
من آن دیوانهی بندم، که دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم، سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را، تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را، تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو، پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم، چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گارم، به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر، که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد، تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی، بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم، که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را، نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان، مکن انکارها پنهان
که سِرّ سَرنبشتت را، فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون، عجب با این دل پرخون
که ببریدهست آن خویشی، ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم، که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی، ز بیداری و شبخیزی
مثال ذرهی گردان، پریشانم به جان تو
*مولانا
روی تخت میافتی و به سقف زل میزنی. هندزفری در گوش و آهنگی که بیشتر از صدبار از سر گرفته میشود، تکرار میشود و تو این تکرار را نمیفهمی. مثل لبخند سردی که همیشه بر لب داری و کسی پشتش را نمیبیند. مثل عالم تو در تویی که در لایههایش گیر افتادهای از دالانی به دالان دیگر خودت را کشانکشان میکشانی و هر بار پایت به جایی گیر میکند.
بین دالانهای خاطرات گیر افتادهای. آنقدر که نه صدای مادرت را میشنوی که روبرویت نشسته و چندین بار صدایت میزند نه میفهمی کلمات این کتاب بالاخره پس از این همه سر و صدا، حرف حسابشان چیست.
دلت برای ساراها یک ذره شده و دیدنشان برایت بیشتر به رؤیا میماند. چشمانت را باز میکنی و میبینی کسی هنوز از راه نرسیده، میخواهد سارایت را بردارد و برود آن سر دنیا.
صبحها که سر کار میروی و چهرهات را به سیلیهای سوز سرما میسپاری، قدم میزنی اما هیچ کس و هیچ چیز را نمیبینی.
گیر کردهای در روزهای دانشگاه. در پائیز و زمستان خوابگاه. در لحظه لحظههای لمس لطافت زندگی.
گیر کردهای در ابهامات، گیجیها، خستگیها، تنهاییها، تصمیمها، مسئولیتها و هر کدام از سویی تو را به سوی خود میکشاند.
دالانهای بیبازگشت، یکی پس از دیگری تو را در تاریکی خود گم میکنند و تو مشتاقانه در پی این ظلمت گم میشوی. حتی نمیدانی کلماتت در کدام پستو از دستت افتادند و گم شدند.
دختر تو چرا دیگر مثل روزهای کودکیات از تاریکی نمیترسی؟ چرا موجودات عجیب و غریب را نمیبینی؟ این نترسیدن ات بیش از هر چیز میترساندم. در این تاریکی چقدر میخواهی به زمین دست بکشی؟ خدا میداند آن کلمات را کجا انداختهای! نگرد، خودت را اذیت نکن، اینجا هم نیست. یادت رفته همیشه در این دالانها اولین چیزی که از دستت میرفت کلمات بودند؛ قربانیان همیشگی گمگشتگیهایت.
نمی فهمم چرا این سکوت را هیچ وقت گم نمیکنی! مثل کنه به روح احساست چسبیده و کنده نمیشود.
در آن تاریکی بین درختان راه میروم. شاخهها، سر و صورتم را زخمی کردهاند، پایم به شاخهای گیر کرده و فکر میکنم که در رفته باشد. دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده، نه کلمهای، نه نوایی، نه حتی. فقط من ماندهام و این سکوت و صداقت مسخرهی چشمانی که همیشه دستم را رو میکنند.
مطمئن میشوی که گم شدهای، وقتی شاگردِ شاعرت به چشمانت زل میزند و میگوید خانم این چه غمی است که در چشمانت موج میزند و پشت لبخندت پنهانش کردهای؟ و تو به سرعت نگاهت را میی و آن را هم در سردی لبخندت گم میکنی.
پینوشت: این متن غیر از یک هذیان گویی و تخلیه ی ذهنی فاقد هر گونه ارزش دیگری است.
اینم بگم که چه مسخره به نظر برسه چه نه، من در این عالم اساتید زیادی دارم، با تمام وجود به نشانهها ایمان دارم. هر جا سر می چرخونم برام پره از آیات، شاید هم زیادی متوهمم. صبح تا شب، آسمان و ستارگان و خورشید و درخت و کوه و رود و در و دیوار و خیابانها و شاگردان و همکاران و آدمها باهام حرف میزنن و ازشون میآموزم. من به همهی اینها مدیونم که همیشه به من میآموزند. از دوست عزیزی که ظاهرا از دست من ناراحت شده و متنی رو در همین فضا منتشر کرده، سپاسگزاری میکنم که نوشتهش بیدارم کرد و فهمیدم به چه غفلتی مبتلا شدم ، اعتراف می کنم اشتباه کردم و هیچ توجیهی ندارم. غفلتِ جهل مرکب چه بد دردیه. عذرخواهی میکنم از آن دوست عزیز و همهی کسانی که ناخواسته و نادانسته با دلی رنجور از این دارالمجانین بیرون رفتهاند. :(
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد و گفت که "تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی دارد بیا تا تو را خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم. چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود مینگریست. پادشاه فرمود: آخر سر را برگیر و نظر کن. گفت میترسم، عشق لیلی شمشیر کشیده است، اگر بردارم، سرم را بیندازد. غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود، آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟!
آلارم گوشی، مثل همیشه اتاق را روی سرش گذاشته بود و من بیتفاوت تنها با کش و قوسی ماهرانه، نیمی از وجودم را به پایین تخت پرتاب کرده و با تلاشهایی مجاهدانه، دست چپ را به طرف گوشی که به فاصلهی دو متری از تخت قرار داشت، میکشاندم. پس از ممارستهای فراوان در حالی که همچنان یک سوم از جسم در رختخواب آرمیده بود، دوسوم دیگر را به هر جانکندنی که میشد، به تلفن همراه در حال انفجار رسانده و با کشاندن انگشت مبارک به روی علامت ضربدر روی صفحه به این غائله خاتمه داده و سر و صدای ساعت لرزانش را که کم مانده بود از گوشی بزند بیرون و یقهی مرا بگیرد، خفه کردم. گوشی خفه شد و من خشنود و خرسند با تکرار مجاهدتها، کشان کشان به کمک دستها خود را به موقعیت اولیه رسانده و در حالی که خیالم راحت بود به اندازهی کافی ساعت کوک شده دارم و خواب نمیمانم و میتوانم پنج دقیقهی دیگر بیارامم، چشمانم را بستم. یک لحظه یاد دیشب زمان خواب افتادم که ابرهای سرخ بر آسمان خیمه زده و دانههای برف آهسته و پیوسته برای به زمین رسیدن از هم سبقت میگرفتند؛ چه هوایی بود! کوچه یکدست سفید. در آن وضعیت با خود عهد کرده بودم که اگر فردا مدارس تعطیل باشند، به شکرانهی این پیروزی، تمامی اهالی دیار بیان را به صرف شیرینی مهمان کنم. وقتی کمکم سیستمام بالا آمد، چون قرقی از جای خود جهیده و پرده را کنار کشیدم؛
بله آسمان همچنان پر از سرخی و زمین پر از سفیدی! همینطور اشک شوق بود که از چشمانم فرو میریخت که اف بر من! مرا چه شد که چیز دیگری از حضرت حق درخواست ننمودم!
اما هنوز اطمینانی حاصل نشده بود و پس از کسب اطلاعات از مراجع ذیربط(!) و دیدن پیامک خانم معاون نازنین مبنی بر اینکه
" سلام همکاران عزیز. امروز مدرسه تعطیل است" ارادتم به چهرهی گوگولی و جذاب خانم معاون فزونی یافت و خواب و قرار از جانم رخت بر بست و دیوانهوار راهی پشتبام گشتم که تا پیش از طلوع مهر، دستی به مهر بر آسمان سرخرنگ بر افشانم. دستن و پایکوبان پلهها را دوتا یکی درمینوردیدم و در آن حین سخن گهربار مادر جان گوش خیالم را نواخت که همیشه میفرماید: "سمیرا یه وقت خل نشی نصفه شب بری بالا پشتبوم! اگه یه کفتر باز یا بیهمهچیز ورت داره ببرتت اون وقت حساب کار دستت میاد! به یاد این سخن اندکی درنگ نموده و با توجیه اینکه یه نونخور میخواد چیکار تو این وضع اقتصادی، مصممتر از قبل پلهها را درنوردیدم. حال که بنده در صحت و سلامت کامل جسم( عقل رو مطمئن نیستم :) ) پس از نیم ساعتی به آسمان خیره گشته و قدمهای دانههای برف را روی چشمانم گذاشتم و چهرهی جان را با آن شستم، در گوشهی تاریک اتاق با انگشتان یخزدهی پای نشسته و چنین مینگارم.
دوستان جان الوعده وفا
شیرینی درخواستیه :) بیاین ببینم چی دوست دارین؟ :)
همیشه انقدر دست و دلباز و مهربون نیستم ها :)
من در خدمتم تعیین نوع شیرینی با شما فقط مراعات جیبهای پر از خالی ما را هم بفرمایید :)
+ عنوان:
«یک شب اما درست از سر شب
برف تا آن رَف بلند آمد
ما نشستیم و گفت و گو کردیم
ما نشستیم، برف بند آمد.»
«سید اکبر میر جعفری »
أیّها القلب الحزین المبتلا
فی طریق العشق أنواع البلا
لیکن القلب العشوق الممتحن
لا یبالی بالبلایا و المحن
سهل باشد در ره فقر و فنا
گر رسد تن را تعب، جان را عنا
رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
گرد گله، توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی؟
سر به سر درد است و خون آلودگی
تا نسازی بر خود آسایش حرام
کی توانی زد به راه عشق، گام؟
غیر ناکامی، دراین ره، کام نیست
راه عشق است این، ره حمام نیست
ترککان، چون اسب یغما پی کنند
هرچه باشد، خود به غارت میبرند
ترک ما، برعکس باشد کار او
حیرتی دارم ز کار و بار او
کافرست و غارت دین میکند
من نمیدانم چرا این میکند؟
نیست جز تقوی، در این ره توشهای
نان و حلوا را بهل در گوشهای
نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو
باغ و راغ و حشمت و اقبال تو
نان و حلوا چیست؟ این طول امل
وین غرور نفس و علم بیعمل
نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش
این همه سعی تو از بهر معاش
نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت
اوفتاده همچو غل در گردنت
چند باشی بهر این حلوا و نان
زیر منت، از فلان و از فلان؟
برد این حلوا و نان، آرام تو
شست از لوح تو کل نام تو
هیچ بر گوشت نخورده است، ای لیم!
حرف «الرزق علی الله الکریم»
رو قناعت پیشه کن در کنج صبر
پند بپذیر از سگ آن پیر گبر
*شیخ بهائی
دیرزمانی است که خود را در سکوت چشمانی پر هیاهو گم کردهام. به غوغای هر چشمی که میرسم، پنهانی، به جادهی بی انتهایش سرکی میکشم، زیر و رویش میکنم که شاید اثری از خود گمگشتهام بیابم. اما دست از پا درازتر برمیگردم!
کمی که می گذرد، با خود فکر میکنم مگر این خودم نبودم که خود را سر راه چشمهایش گذاشتم، تا در آغوش بیخودی آرام گیرم، حالا دیگر در این چشمان، در پی چه هستم؟!
+ تصویر؛ طراحی دوست عزیز و هنرمندم سارا آقایی
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. سرم گیج میرود و از تهوّع به خود میپیچم. میخواهم این کلمات را بالا بیاورم. کلماتی که سر دلم مانده و مسمومم کردهاند. کلماتی که آنقدر در فرو خوردنشان زیادهروی کردهام که همهی وجودم را فرا گرفتهاند. الان دیگر برایم طاقچه بالا میآیند و چه ادا اطوارهایی که از خودشان در نمیآورند. بست نشستهاند سر معدهام و خود را آمادهی یک طغیان ویرانگر کردهاند. غوغای شورشهای زیر پوستیشان اجازه نمیدهد هیچ صدایی به گوشم برسد.
چقدر دلم دریا میخواهد. درخت. کوه. جنگل. یک دنیا کویر که گنجایش این انبوه فروخورده را داشته باشد.
اصلا نه. دلم همان کوچهباغ قدیمی و ترسناک کودکی، باغ بزرگ و رود پر از شیطنت کنار خانهی مادربزرگ را میخواهد.
دلم لک زده برای غروبهایی که همانجا روبروی باغ میایستادم و در آسمان خیال به پرواز در میآمدم. گاهی موهایم را به دست باد میسپردم، دستهایم را باز میکردم و رو به آسمان، همپای پرستوها میدویدم. در خود به پرواز در میآمدم و سراسر آبی میشدم.
اصلا نه. پرواز و آن باغ رویایی و آسمان و پرندهها و رودش را هم نمیخواهم.
دلم مادربزرگ را میخواهد؛ دلم بوئیدن و بوسیدنش را میخواهد، آخ که چقدر موهایم نوازش دستانش را کم دارد. چقدر دلم برای در آغوش کشیدن مهربانی دیوانهکنندهاش پر کشیده.
می خواهم بنویسم. بیشتر بنویسم از همه چیز و همه کس. چرایش را نمیدانم فقط میدانم این کلمات لعنتی به این سادگیها دم به تله نمیدهند که از دلتنگیهایم بنویسم.
دلم خودم را میخواهد. همان دیوانهی پرشور خجالتی که مدام با خود حرف میزد و آواز میخواند.
حتی دلم غر زدن میخواهد. اما این کلمات سنگدلتر و بیرحم تر از آنند که فکرش را میکردم.
گاهی به سرم میزند و میگویم بگذار از عشق بنویسم. شاید. شاید که نه، حتما عشق دوای هر درد بیدرمان است. اما تا این کلمه را روی کاغذ میآورم، اینبار کلمات رم میکنند، خودشان را به در و دیوار دلم میکوبند، داد و فریاد به راه انداخته و مرا به غلط کردن میاندازند.
این را هم نخواستم. پس از عشق، صفحه سفید میماند،همیشه پس از عشق جز سفیدی نمی ماند. فقط صدایی که در سرم میپیچد:
"سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت"
پس از آن، دیگر تسلیمِ من است و سکوت.
و سکوت همان خورهای که به جان ذرهذرهی ذهن، دل، احساس و دلتنگیات میافتد. میافتد و میجود و تو میبینی که اینجا چه متواضعانه و بیسلاح خود را تسلیمش کردهای! و چشمهایت را میبندی و در اعماق نیستی می غلطی و آرامآرام فرو میروی.
و حالا میخواهی از نیستی بنویسی. از هوایش. از نوایش. از شکوه بینهایت حیرتش. از آب شدن و جاری شدن همهی خودت.از کلماتی که دیگر گورشان را گم کرده و از شرشان خلاص شدهای! از سکوت پر سکوتی که دیگر صدا ندارد، از ذهن و دل و فکر و احساسی که دیگر نیست؟ دارم چه میگویم؟ چه مسخره؟! چه انتظارات بیجایی!
از نیستی بگویم؟ با کدام کلمات؟ با کدام نوا؟ با کدام هوا؟ با کدام ذهن و دل و احساس؟ با کدام آشوب سرگردانکننده؟ با کدام اشک؟ با کدام لبخند؟ با کدام نگاه؟ و با کدام خیرگی؟
ولش کن، تسلیم، نمینویسم، اصلا از خیرش گذشتم.
میروم تا در رویای نیستی، همان نیستشدن، دستم را بگیرد، بَرَم دارد و با خود ببردم.
گفتا که کیست بر در؟ گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم، زردیِ رخ؛ علامت
گفتا گواه جرحست، تردامنست چشمت
گفتم به فرّ عدلت، عدلند و بیغرامت
گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا؟ گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر؟ گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا؟ گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن؟ گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود؟ گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی نِی در بود نه بامت
*مولانا
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانهی خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواقِ سکوت،
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشکسال چه ترسی!
که سد بسی بستند
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور…
در این زمانهی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
" بهار آمده "
از سیم خاردار گذشته
حریق شعلهی گوگردیِ بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست
هزار آینه اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوقش
زمین تهیست ز رندان؛
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی"
*محمدرضا شفیعی کدکنی
دیباچه کتاب "آئینهای برای صداها"
قطعه لبخوانیباران-حسامالدینسراج
بهار و حال و سالتون آبی
دوستان چه شعرها یا موسیقیهای بهاری رو دوست دارید یا براتون خاطرهانگیزه؟ میشه اینجا بذارید ما هم لذت ببریم؟ :)
درباره این سایت